نمیدونم واقعا میگه ذوق بچه رو دارم صبح چشاشو باز میکنه میاد از روز اول زایمانم
منم ب همسرم گفتم ب مادرت بگو من تو خونم احتیاج ب آرامش و آسایش دارم قرار نیست هر روز خونم باشه خیر سرش جوان هم هست نمیدونم چرا درک نمیکنه حالا چشم دیدن منم نداره
ببین یه مدت توهم مثل شوهرت شو از دونظر
اول اینکه تو هم همراهش باش بذار مادرش بیاد یا اینکه بعضی شبا برو خونه مادرشوهرت بخواب اونو نیار خونت که خوش به حال شوهرت ومادرش میشه میدونی شوهرت میبینه بالاخره بعضی شبا در معذوریته اونجا رابطه نداشته باش شاید یکم رعایت کنه
دوم ب مادر خودتم همین جور سر بزن بهش ابراز محبت کن تا شوهرت موضوع رو از دید تو هم بتونه ببینه اگ حرفی زد بگو من تازه فهمیدم باید چقدر مادرمو دوست داشته باشمو قدرشو بدونم چون دوست داری با شوهرت باشی ناراحت میشی ی مدت این حس رو کنار بذار تا حساب کار دستش بیاد
اصلا فایده نداره نمیدونم چی تو گوش شوهر من فرو کردن ک اگه ی روز مادرشو نبینه ،یا خدای نکرده رو حرف مادرش حرف بزنه و نه بگه فک میکنه میبرنش جهنم و آتیشش میزنن .... من اگه راهشونو بازتر کنم و بیشتر رو بدم فقط پرروتر میشن ،،، هیچ درکی سر این موضوع وجود نداره ... اصلن نمیفهمن ... من اگه هرروز برم خونه مامانم ، شوهرم حرفی نداره !!!!!! میگه برو سر بزن !!!!!! امتحان کردم
سرمو بکوبم ب دیوار خلاص شم
چ بدبختییم منننن
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
