مامان بزرگ مامانم خیلی پیر دیگران باید کاراشو انجام بدن بین بچه ها تقسیم شده دو هفته دو هفته ازش نگهداری کنن البته بیشتر عروسش زحمتشو میکشید تا دختراش مامان بزرگ من تا وقتی میتونست و مریضیش کمتر ازش نگهداری میکرد ولی الان وضعیتش یه جوریه که واقعا به زور راه میره و کاراش به کمک عصا هست دوتا دختر کوچیکتر از وقتی قرار شده دوهفته دوهفته مامانه پیششون باشه هر وقت میبینمشون یا مامانشون مسخره میکنن یا نق میزنن که سختشونه و نمیخوان مامانشونو بگیرن دیروز میگن مامانشونو میخوان بیارن پیش مامان بزرگ من که هم آرتروز گردن و زانو داره هم کتفش خیلی درده تا روماتیسم هم داره چون عروسشون فقط گردنش درده (اون بنده خدا هم از یه عروس بیشتر براش زحمت کشیده و وظیفه دختراشو انجام داده الان وظیفه دو تا دختر سالمشه)اون دوتا دختر صحیح و سالمن فقط زورشون میاد یکمی وظیفشون یعنی نگهداری از مادر رو انجام بدن به مامان بزرگم گفتن بنده خدا گفت شاید شوخی کردن ولی من میدونم جدی گفتن چندبارم تکرار کردن که من بگم حتما بیارینش ولی من هیچی نگفتم و محلشون ندادم در مقابل این همه بیرحمی واقعا حرفیم نمیمونه برا گفتن به نظر شما میمونه ایا؟! من که از بس فکر کردم چیکار کنم دارم دیوونه میشم از دیشب حتی نتونستم بخوابم امیدواره هیچکس هیچوقت گرفتار و محتاج کسی نشه