من یه دختر سرزنده و شادی بودم که همیشه صدای خندم قبل از صدای پام به گوش میرسید ولی متاسفانه پیش دانشگاهی کل کادر مدرسمون عوض شد یه ناظمی گیرمون اومد که متنفر از لبخند و خنده و شیطنت که آخر سر هم از زیر زبون مدیرمون در رفت که خانم ناظم تو زندگیش مشکل داره
نوبت اول به شوهرم گفتم بیا کارناممو بگیر ولی روش نشده بود مامانش رو فرستاده بود ناظم به مادرشوهرم گفته بود که شما چطور با این دختر میسازین
مادر شوهرمم این حرف رو گذاشته بود کف دست پدرشوهرم
یه بار موقع دعوا من و شوهرم ،شوهرم که از اتاق رفت بیرون باباش بهش گفت که این ناظم هم از دستش عاصیه گفته چطور باهاش زندگی می کنین و من شنیدم و خیلی دلم شکست ولی کوچک ترین حرفی بهشون نزدم