2777
2789

تو سن کم به اصرار مادرم ازدواج کردم حدود ۶ سال با خانواده شوهر زندگی کردم بماند که چه توقعاتی از عروس داشتن و راضی به ادامه تحصیلم نبودن ودختر خودشون که از من بزرگ تر بود بیشتر از من به خودش و سر وضعش میرسید و بیشتر هم تحصیل کرد  . تو همه چیز دخالت می کردن وکوچک ترین بی احترامی بهشون نکردم ۲ روز بعد زایمانم توقع داشتن بلند شم کارای خونه رو انجام بدم همیشه هم حرفشون اینه که زن باید همیشه بگه چشم و کوتاه بیاد و به کارای رو مخ شوهر کم محلی کنه

چ خونواده ی بی فرهنگی واقعا ینی خودشون نزاییدن ک بدون تازه زائو نمیتونه....

دوست عزیز وقتی نظرت با من کاملا مخالفه لازم نیست پاچه من را بگیری عزیزم فقط بگو مخالفم منم برا اینکه شما از شوهر خود و یا هرکس دیگری ناراحتی میذارم پای کمبود های زندگیت و جوابتو نمیدم تشکرررر😂♥️

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

شوهر من چندان تحت سلطه خانوادش نیست ولی برادر شوهرم تحته سلطه خانوادشه اصلا اخلاقش یه جوریه کسی جرات نداره بگه بالای چشمت ابروِ همسرش بعد از ده سال با وجود یه بچه نتونست تحمل کنه و تازگیا طلاق گرفت خانواده شوهرم هرجا نشستن آبروی این زن رو بردن که زن زندگی نبود و به بچش رحم نکرد و خانوادش فلان و بیسان بودن تا حالا نخواستم روم تو روشون باز بشه وگرنه خیلی سخته بشینی ببینی جلوی روت از کسی که تحملش تموم شد و رفت بد بگن 

چ خونواده ی بی فرهنگی واقعا ینی خودشون نزاییدن ک بدون تازه زائو نمیتونه....

دختر خودشون که زایمان کرد تا ۳ هفته دست به سیاه و سفید نزد حتی درست نمینشست شیر بچه بده که مبادا بخیه هاش باز بشه 

آخه من بخیه هام باز شد اون حسابی مراعات حال خودشو کرد که مث من سرش نیاد

منم دیگه موقع دعوانمیرفتم خونه بابام یا اگر هم به بابام زنگ میزد که بیاد منو ببره به بابام میگفتم من دیگه مسخره این و اون نمیشم  حق نداری بیای دنبالم اگه می خواد منو طلاق بده بعد اسم خونه بابام بیاره 

من یه دختر سرزنده و شادی بودم که همیشه صدای خندم قبل از صدای پام به گوش میرسید ولی متاسفانه پیش دانشگاهی کل کادر مدرسمون عوض شد یه ناظمی گیرمون اومد که متنفر از لبخند و خنده و شیطنت که آخر سر هم از زیر زبون مدیرمون در رفت که خانم ناظم تو زندگیش مشکل داره 

نوبت اول به شوهرم گفتم بیا کارناممو بگیر ولی روش نشده بود مامانش رو فرستاده بود ناظم به مادرشوهرم گفته بود که شما چطور با این دختر میسازین 

مادر شوهرمم این حرف رو گذاشته بود کف دست پدرشوهرم 

یه بار موقع دعوا من و شوهرم ،شوهرم که از اتاق رفت بیرون باباش بهش گفت که این ناظم هم از دستش عاصیه گفته چطور باهاش زندگی می کنین و من شنیدم و خیلی دلم شکست ولی کوچک ترین حرفی بهشون نزدم 

دیگه من اون آدم بی سر و زبون گذشته نیستم که هر حرفی زدن ساکت باشم یا هر کاری خواستن انجام بدم 

چند روز پیش با شوهرم دعوام شد بچه اولم بیشفعاله بچه دومم داره دندون در میاره حسابش کنید این روزا چقدر تحت فشارم شوهرم توقع داره خونه مرتب باشه غذا آماده باشه به بچه ها هم برسم 

صبح تا شب چندبار اومدم خونه رو جارو بکشم نتونستم خودشم میدید باز میگفت خونه رو جارو بکش بار آخر دیگه عصبی شدم هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم دعوامون بالا گرفت دیگه من زنگ زدم به پدرشوهرم گفتم بیا پسرت جمع کن ما (من و زن  سابق برادر شوهرم )چه تقصیری داریم که باید همچین زندگی داشته باشیم یکم فهم و شعور یاد پسرات میدادی که اینجور سر ما نیارن شوهرم اومد گوشی رو ازم گرفت و قطع کرد پدر شوهرم اومد خونمون گفت چیه باز چی شده منم هرچی تو دلم بود گفتم ،گفتم من که آدم آهنی نیستم پسرت توقع داره همه کارامو انجام بدم ۲تا بچه کوچیک دارم من تا دسشویی هم نمیتونم برم بچم انقدر گریه می کنه که نفسش بند میاد   

اونم  مدام به شوهرم میگفت که زنت دوتا زایمون کرده عصبی شده یکم کنار بیا هی تکرار میکرد خیلی بهم برخورد گفتم چرا مدام این حرفو تکرار می کنی من فقط عصبیم پسر تو چی که می خواست جارو برقی رو تو سرم خورد کنه اگه بچه بزرگم گریه نمی کرد یه بلایی سرم میاورد چرا هی تو حرفات میگی من عصبی هستم و مشکل از منه پسرت رو درست کن چرا از پسرت ایراد نمیگیری

گفت پسرمو درست کنم پسرم چشه که درستش کنم چطور درستش کنم تو حتی معلمای مدرست هم گفتن که تو عصبی هستی نمیشه باهات کنار اومد عیبتو قبول کن 

منم داد زدم گفتم چندسال پیش این حرفو زدی من هیچی نگفتم یادمم نرفت حرفت فردا باید بریم پیش مدیر قبلی که حرف اون ناظم درست بوده یا نه گفت ها میام پس نمیام همی فردا میریم منم هی داد میزدم خستمه من این زندگی رو نمی خوام اونم پاشد که از خونه بره گفتم باید حتما فردا بیای هی داد میزدم و جیغ میکشیدم یه بطری هم برداشتم پرت کردم سمتش شوهرم به باباش گفت چرا دوباره بحث مدرسه رو وسط کشیدی اونم میگفت من چمیدونم حرفیه که شنیدم شوهرم اومد منو آروم کنه منم واقعا کم آورده بودم گریه میکردم و داد میزدم شوهرم رفت تو حیاط باباش که داشت میرفت بهش گفت تو ناراحت نشو این دیوونس 

منم گفتم دیوونم کردین دیگه تا کجا تحمل کنم دیوونه شدم اونقدر وضعیتم تاسف داشت که باز شوهرم دلش سوخت و اومد که آرومم کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز