من یک زنم مجرد که بودم یه دختر شاد و پر از شور و عشق و هیجان که صدای خنده هاش گوش شهر رو کر میکرد
اما الان هیچ چیز برای از دست دادن ندارم که بتونم بهش دل ببندم و خوشحال باشم
ازدواج کردم با شوهری که مظلومیتش زبان زد خاص و عام بود و هست بعد از ازدواج توی درک خانمش ناتوان شد
میگن خیلی حیا داره اما باید بهش اصرار کنم میشه بهم عشق بورزی میشه وقتی میگم علی جان بهم بگی جانم میشه وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کنی میشه بهم بگی میرم سرکار دلتنگت میشم .....
شاید خیلی زشت و نچسبم شایدم
بعد از ازدواج باردار نشدم شوهرم چیزی نمیگه مثل همیشه مظلوم بود و اصلا به روم نیاورد اما خانوادش با حرفاشون ازارم دادن
دیگه نه ارایش کردم نه لباس شیک پوشیدم و نه مثل قبل به پوستم رسیدم ونه ....
اخه بنده خدا همسرم اوضاعدمالیش مساعد نیست شایدم هست و من نمیدونم
یکم روی جیبش حساسه واسه همین دلم نمیخواد ازش بپرسم یا مثل گداها بهش بگم پول بده مگه خوش نمیدونه زن خرج داره و زندگی مشترکه
دندونم عقبم شکسته و میدونه باید درست شه اما به روی خودش نیاورد
پریود فوق العاده نامنظم دارم و تنبلی تخم دان دارم اما بازم انگار نه انگار
گوشیمم داغونه اما فقط بهم ریختگی منو دید
بدون مراسم عروسی رفتیم سر خونه زندگیمون اصلا نگفت بیا بهت پول بدم برو موهاتو رنگ کن با اینکه میدونه چقدر رنگ مو دوست دارم
همش سکوت و سکوت و سکوت
الان زنی هستم با اعتماد به نفسی زیر صفر و کوله باری از دلتنگی و حرف های نگفته
بی عرضه نیستم فقط دلم نمیخواد همش محبت گدایی کنم
خدایا چرا یه دفعه اینطوری شد