نمیتونم واسه کسی بگم ، گفتنش عین تف سر بالاست ، زندگی مشترکم و اینکه چقدر شوهرم بچه بود ، دارم جدا میشم . ناراحتم به خاطر عمری که تلف کردم . ناراحتم به خاطر همه احمق بازی هایی که در اورد و تحمل کردم ، احساس خجالت میکنم که چهارسال با همچی موجود بچه ای زندگی کردم، چهارسال عین مامانش هی باید مراقبش بودم ، هی تذکر میدادم این رفتار درسته اون رفتار غلطه ، اونم عین یه نوجوون ۱۳-۱۴ ساله بود .🤦🏻♂️🤦🏻♂️🤦🏻♂️زندگی مشترک کلا به یه ورش هم نبود ، اصلا نمیدونست زندگی یعنی چی، فقط رو حساب جوگیری اومد ازدواج کرد واسه اینکه به خانوادش ثابت کنه زن گرفتن بلده ، بعد یه مدت دلشو زد و شروع کرد به جفتک انداختن . از خودم شرمنده ام که همچین تصمیم احمقانه ای گرفتم و به خاطر اصرار خانوادم باهاش ازدواج کردم .
ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر بدهیم. حالا تنها چیزی که گیرمان آمده، یک پادشاه جدید بدتر است .. اینجا سرزمینی ست که برای آزادی جنگیدیم ولی حالا برای نان می جنگیم. نکته ی عدالت این است که همه وقتی برابر می شوند که مُرده اند.
26 سالم بود، همکار داماد و خواهرم بود ، همه اش ازش تعریف میکردند خیلی بچه خوش اخلاق و زرنگیه تو محیط کار . من واقعا دلم راضی نبود به ازدواج احساس میکردم خیلی بچه است اما خانوادم میگفتن تو زیادی جدی هستی
تو خوبه خانوادت گفتن من چ بگم ک عاشق بودم و خانوادم مخالف
ببین دلم از همین میسوزه اتفاقا ، که حتی تو این رابطه واسه کوتاه مدت هم حس عشق رو تجربه نکردم . از همون اول انگار مامانش بودم نه زنش . اینقدر رفتارهای بچگونه داست نمیتونستم به چشم شوهر ببینمش . خودش هم حتی بهم میگفت اخرا ، میگفت یادته اولا چقدر داغون بودم تو باعث شدی بزرگ تر بشم .