معین میگه
یروز از ایران نامه یک فرد ابادانی اومد به دستم
توش نوشته بود 16 ساله بودم ک عاشق یه دختر شدم. خیلی پافشاری کردم تا پدرم قبول کرد و رفتیم خواستگاری بابای دختره گف تو حداقل
باید دیپلم داشته باشی. میگف منم رفتمو درس خوندم. بار دیگه ک رفتم پدر دختره گف تا کارت پایان خدمت نداشته باشی عمرا . منم رفتم و 22 سالگی اومدم . ایندفعه گف باید کار درس حسابی داشته باشی. منم رفتم گشتم و کار پیدا کردم بعد اون جارو جنجالهایی به پا شد ولی بلاخره پدر دختره راضی شد 32 سالگی پسره رضایت بده(جالب اینکه دختره ام تو این مدت همه ی خواستگاراشو رد میکرده)خلاصه میگفت بعد مراسم عروسی چون همسرم شدید خسته بود سریع خوابید منم فقط پیشونیشو بوس کردم و خوابیدم. فرداش صبونه اماده کردم ولی اون بیدار نشد فهمیدم نفس نمیکشه دکتر اوردم بالا سرش. دکتر گفت همسرتون دیشب از فرط خوشحالی ایست قلبی کرده. و فهمیدم برای همیشه اونو از دست دادم.
صبحت بخیر ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺎ ﺁﻧﮑـﻪ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﯾﺸـﺐ ﺧـﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺕ ﺍﺯ ﻗـﻠـﺐ ﺧـﺴﺘـﻪ ﺗـﻮ ﮔﻮﯾـﺪ ﺣﺪﯾﺚ ﺑـﺴـﯿـﺎﺭ
ﺻـﺒـﺤﺖ ﺑـﺨـﯿـﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑـﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫـﺖ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑـﺎ ﺁﻧـﮑـﻪ ﻟـﺤـﻈـﻪ ﻟـﺤـﻈـﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﻭ ﭼﺸﻤﺖ ﺗـﻦ ﺧـﺴـﺘـﻪ ﺍﯼ ﺯ ﺗـﮑـﺮﺍﺭ
ﻋﻬﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺴﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﺷﮑﺴﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺗﺎ ﺩﻡ ﻣﺮﮒ ﻫﺮﮔﺰ ﮔﺴﺴﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ😢
خیلیی دردناکه