برای برادرم یک کار خیلی واجبی پیش اومد ک حتما باید برم کمکش،منم شوهرم برام آژانس گرفت ک منو ب مقصد(برادرم)برسونه ساعت ۸شب بود،۴۰ دقیقه تو راه بودم تا رسیدم اما بعدا ب دلیل اینکه تنها بودم چه تهمتهایی ک از خانوادم نشنیدم...
و ای کاااش ای کاش هیچوقت ب کمک هیچکسی نمیرفتم تا این حرفا از جانب متاسفانه خانواده(بخدا شرم میکنم بگم خانواده من هستن بعد از تهمتایی ک بمن زدن)هیچ وقت نمیخشم نه پدرم و نه برادرام بخصوص زن داداشم ک همرو ب جون من انداخت
کارم شده فقط گریه بخاطره حرفاشون و تهمت ها...افسردگی گرفتم میگرنم شدیدتر شده الان یکسال میگذره اما انگار همین دیروز بوده،از شدت گریه و ناراحتی چشام همش تار میبینه،سو تغذیه گرفتم،پاهام خود ب خود فلج میشه و برای ۱۰دقیقه نمیتونم سرپا وایسم،دوتا بچه کوچیک هم دارم😭😭😭