بابا اینا یه باغی داشتن بعضی وقتا می رفتن انجا یروز ما مدرسه اومدم دیدم رفتن انجا منم به دوستم که همسایه هم بود رفتیم باغ وقتی اونجا رسیدیم یه آلاچیق داشتیم ماهم رفتیم داخل آلاچیق دیدم یه پسره هم بود ما اونجا نشستیم با دوستم حرف می زدیم که یکی داره بهم نگاه می کنه منم نگاش کردم خدای من توی عمرم هیشکی این جوری بهم نگاه نکرده بودقلبم ریخت انگار تمام عشق دنیا تو چشاش بود نگاهی که بهتر ینسالهای عمرم ازم گرفت