هشت ماهم بود که مادرم متارکه کرد منوباخودش نبرد،من شیرخواره بودم وخیلی گریه میکردم خانواده پدرم وقتی زنگ زدن بهش تاحداقل صداموبشنوه ودلش بسوزه وبیادشیرم بده نیومدوداییم کلی فحش به خانواده پدرم داد.مادربزرگم به سختی بهم غذامیداد منومیبردسرکوچه یه قاشق غذادهنم میگذاشت کلی منو تو کوچه میگردوندتامن غذابخورم،مادرم همون زمان به برادرزادش شیرمیدادچون زنداداشش افسردگی بعداززایمان داشت وشیرنمیدادبه پسرش.۵سالم که شد پدربزرگ مادریم برام کلی لباس وخوراکی فرستاد،بابام بردهمشوپس دادولی من دیگه هوایی شده بودم وچندوقت یبارمیرفتم ومادرمومیدیدم همون سال مادرم هم ازدواج کرد ولی من میرفتم خونه پدربزرگم وخاله هامومیدیدم .تومدرسه وقتی بچه هامادرشون میومدن ومن مادربزرگم میومدخجالت میکشیدم،دلم میخواست مامانم بیاد.مادربزرگم خیلی خوب بود مهربون بود هیچ چی برام کم نمیداشت ولی من دلم میخواست مادرداشته باشم.۱۵ سالم شده بود که دایی کوچیکم که چهار سال ازم بزرگتره یه حرفایی زدکه متوجه شدم بهم نظرداره خیلی میترسیدم ولی ازاینکه همون ارتباط کمی که بامادرم داشتم وروازدست ندم به هیچکس نمیگفتم،از۱۴سالگی برام خواستگارزیادمیومد،یکیشون پسرعموپدرم بود که هم ازنظرمالی هم ازنظر قیافه خیلی خوب بود ولی ۱۲ سال ازم بزرگتربود،زنعمووعموم نذاشتن ازدواج کنم حتی به بقیه گفتن که خواستگار سحرنیست خواستگاردخترماست ومادربزرگ به مادرش گفته بیایدسحروبگیرید،زنعموم به بقیه گفته بود سحرومادربزرگ توهم زدن.یکسال اومدن و رفتن حتی یبارمنومادربزرگموبردن قم تاجواب بله بگیرن ولی زنعموم نذاشت خودمم چون ازم بزرگتربودواینکه خانواده پدرم مردهاشون یکم عصبی هستن گفتم حتما این آقاهم عصبیه وقبول نکردم، ۱۶ سالم شد دوسه تاخواستگاردیگه روهم ردکردیم ولی شوهرم اومدخواستگاری وضع مالی خیلی معمولی روبه پایینی داشت و ده سال ازم بزرگتربود مادرش وقتی دوسالش بودفوت شده بودوپدرش مثل پدرمن سال هشتادوشش فوت کرده بود.من وقتی ۱۲ساله بودم پدرم فوت کرد.بخاطراینکه شرایطش مثل من بود قبول کردم و گفتم حتمامنودرک میکنه که دردبی مادری وازدست دادن پدروتجربه کردم
تودوران عقدخیلی مراعاتشومیکردم اصلاازش پول نمیگرفتم وخریدنمیخواستم حتی برای هرعید که باید به تیکه طلامیاوردبالباس مادربزرگم گفت نمیخوادو۱۰۰تومن پول بده واسه هرعید ،که شد۸۰۰ تومن که موقع عروسی با۵۰۰ تومن اضافه تربهش برگردوندیم
چی شد پس بقیه اش ؟ سریالی میخوای بگی ؟ یعنی بریم فردا بیایم ؟
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ آرامشت را میدزدد یکی آهسته میگوید (کنارت هستم ) ودل آرام میگیرد .ای خدای بزرگ هوای ما بنده های کوچیکت رو داشته باش .هرگز نترسید، کافی است به آیندهای ناشناخته، همراه با خدایی شناخته شده اعتماد کنید. خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست
تودوران عقدخیلی مراعاتشومیکردم اصلاازش پول نمیگرفتم وخریدنمیخواستم حتی برای هرعید که باید به تیکه طل ...
مال چه سالیه ؟؟؟
من به آمار زمین مشکوکم!اگر این سطح پر از آدم هاستپس چرا این همه دل ها تنهاست ؟بیخودی میگویند هیچ کس تنها نیست ، چه کسی تنها نیست ؟همه از هم دورند ...همه در جمع ولی تنهایند ...من که در تردیدم ، تو چطور ؟❤❤❤