2777
2789
عنوان

یک خاطره ی تلخ من از زمان عقدم

1638 بازدید | 31 پست

من قبل تایپ کردم  الان میزارم 

ولی موقعی که خوندید لطف کنید گزارش بزنید بترکه

هر وقت میخوام این خاطره بد تعریف کنم کل بدنم یخ میکنه 

قصه ی تلخ دوران عقدم

اوایل عقد مون که خاله ی شوهرم خیلی دخالت می‌کرد تو لباس پوشیدن رفت و امد های من خونه مادرشوهرم و خواهرای شوهرم پر می‌کرد مینداخت شون به جون من 5 تا خواهر شوهر دارم خلاصه تو جمع یه سره از لبای شوهرم می‌بوسد یا وسط پاهای شوهرم می شست با شوهرم نصف شب پیامک بازی می‌کرد تو پیامک هاش اسم منو می نوشت بز مثلاخالش پیام میداد بزو کی میاری خونتون یا بز الان داره چیکار میکنه خلاصه اینا گذشت من تو سال اول عقد همش با شوهرم دعوا داشتم قهر ناراحتی اونم میگفت من چی بگم بهش شعور نداره تو حرص نخور از این حرفا تا تو سال اول عقدم هر هفته مادر شوهرم پر می‌کرد تا من میامدم خونشون یه جنگی بپا می‌کرد هنوز نرسیده بودم باید برمیگشتم خونمون و من مثل این احمق ها هفته بعد با یه جعبه شیرینی باید دوباره میرفتم خونشون که دومین سال عقدمون رسید 


13بدر سال دوم عقدم بود که ما رفتیم روستای مون من با شوهرم فامیل دور هستیم و پدر بزرگ مادر بزرگ هامون از یه روستا هستن 

خاله عوضیش هم یه خواهر شوهر عنتر ترشیده تو خونه مونده داشت که ورداشته بود با خودش آورده بود که اونم تو سیزده بدر با ما باشه 

 این خواهر شوهر خاله ی شوهرم یه دختر هیز و هرزه بود که با نمکی کوچه شون هم ریخته بود رو هم به گربه نر کوچه شونم رحم نداشت و من اصلا ازش خوشم نمیامد همون روزای اول به من می‌گفت شوهر تو باید الان شوهر من میشد و من باید باهاش ازدواج می‌کردم منم سر این موصوع قبلش باهاش دعوام افتاد

ما روز 12 عید بود که با خواهرای شوهرم رفتیم خونه مادربزرگ شوهرم همه خواهراش با من خوب بودن تا اینکه این خاله ی عفریتش اومد و شوهرم با شوهر خواهراش رفتن تا برای روز 13 جوجه بخرن تا برای فرداش آماده کنن

همینکه شوهرم رفت بعد از چند دقیقه اینا از راه رسیدن من پاشدم با خالش سلام احوالپرسی کردم ولی به خواهر شوهرش محل ندادم

بعد دیدم رفت تو آشپزخونه هی یکی یکی خواهرای شوهرم صدامیزنه

اونارو حسابی پر کرد و از فرصت سو استفاده کردن که شوهرم نبود اومدن سر بخت من بدبخت من اونجا 16 سالم بیشتر نبود خلاصه بهم گفتن تو غلط کردی بهش سلام نکردی و خیلی الفاظ رکیک بهم گفتن منم میگفتم دلم نخواست بهش سلام کنم من اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام باهاش هم کلام شم داشتم اینارو میگفتم بهشون که خاله ی حروم زادش اومد جلو گفت تو گوه خوردی که به خواهرشوهر من سلام نکردی همین جور داشت فوش میداد منم گفتم گوه تو خوردی که و داشتی دختره هرزه دنبالت آوردی اینا که یهو یه سیلی محکم زد تو گوشم منم رفتم تو اتاق در قفل کردم گفتم من باهاتون حرفی ندارم تا شوهرم بیاد بعد نگو اینا رفته بودن دم در وایستاده بودن تا شوهرم از راه رسیده بود خوب شوهرم پرش کرده بودن منم از همه جا بی خبر شوهرم 

اومد در زد در واکردم وایستاد به فوش دادن من که تو بی خود کردی زدی تو گوش خالم همین جور فوش میداد منو منم مونده بودم هرکاری و هر حرفی که خودشون زده بودن رفته بودن از زبون من به شوهرم گفته بودن خلاصه شوهرم اومد دستمو پیچوند گفت دستت بشکنه که تو گوش خالم زدی منم فقط گریه میکردم میگفتم بخدا دروغ میگن اونم باور نکرد بعد بهم گفت کی صبح بشه برم پرتت کنم خونه ی بابات از دستت راحت شم رفت بیرون.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

منم خیلی خیلی حالم بد بود جوری که اصلا نمیتونستم تصمیم بگیرم میخوام چیکار کنم تا اینکه گذشت ساعت 4 صبح شد هر کدوم از خواهراش رد میشدن میومدن با لقد میزدن به پهلو و پام میرفتن من از ساعت 12 تا 4 صبح فقط فوش لقد از اینا خوردم تا اینکه صبرم به سر رسید زدم از خونه مادربزرگش پا برهنه زدم بیرون فقط میدویدم که به خیابون برسم ماشین بشینم برم که دیدم خاله کثافتش خواهرای بی‌شعور شوهرم دنبالم دارن میان منو گرفتن اینقدر زدن و فقط فک میکردن من زیر دستشون یه حیونم منو از دوتا دستام گرفتن روی زمین کشوندن تا خونه مادر بزرگش وقتی رسیدم منو تو بالکن خونه انداختن خاله کثافتش هیکلشم درشته اومد افتاد به جون من اینقدر منو زد با لقد با دست که من از حال رفتم وقتی بهشون اومدم دیدم رو دستای شوهرمم اونم داره گریه میکنه آمبولانس هم زنگ زده بودن اومده بود بعد نزاشتن آمبولانس منو ببره اونم بهم یه آمپول آرامش بخش زده بود منم تا صبح خوابیدم صبح که بلد شدم دیدم مادر شوهرم با پدرشوهرم اومدن رو سرم نشستن تا من چشامو باز کردم گفتن پاشو میخوایم ببریمت گفتم کو امیر گفتن نیست اون رفته منم گفتم تا نیاد من هیچ جایی نمیرم گفتن پاشو تا باز دوباره نزدیکت جنازه تو بندازیم خلاصه منو به زور حاظر کردن آوردن جای ماشین منم نمی‌رفتم تو ماشین بشینم میگفتم میخوام خودم برم که شوهر خواهر شوهرم اومد منو محکم هول دادکه سرم محکم خورد به در ماشین بعد منو انداختن تو ماشین اومدیم خونه مون الهی بمیرم برای مادر پدر وخواهرم وقتی منو با اون حال روز دیدن چقدر گریه کردن بابام میخواست با پدر شوهرم و شوهر خواهرم با شوهر خواهر شوهرم دعواشون افتاد.

و روز بعد مامانم زنگ زد به خونه مادرشوهرم که من میخوام برم ازتون شکایت کنم که دختر مو زدین داغون کردین و بعد طلاق دختر مو میگیرم

خلاصه بزرگای فامیل با مادر پدرم حرف زدن یکم آتیش شون خاموش کردن تا اینکه بعد از 8 روز شوهرم بهم زنگ زد

گفت میخوام ببینمت مامانم نزاشت برم ولی من یواشکی رفتم وقتی دیدمش ازش خیلی گله کردم اونم خیلی پشیمون بود که چرا اونجا به حرفای من گوش نداده چرا زود قضاوت کرده در مورد من منو تو خیابون گرفته بود بغلش دستام می‌بوسید محکم بغلم کرده بود و ابراز پشیمونی می‌کرد منم براش شزط گذاشتم گفتم اگه میخوای باهات زندگی کنم باید خاله تو برای همیشه ب آری کنار و فک کنی اصلا همچین کسی نداری تو زندگیت و همچنین خواهراتو اونم قبول کرد و شوهرم شد یه مرد دیگه


خداروشکر الان نزدیک 8 ساله از این موضوع میگذره و دیگه اجازه دخالت کردن و یا حرف زدن اونا پشت سرمن به هیچکدوم شون نداده الان با خالش که کلا قطع ارتباطم با خواهرای شوهرم شاید یه عید به عید برم خونشون ولی این خاطره بد هیچ وقت از ذهن من پاک نمیشه . همیشه از خدا میخوام که بدتر از اینارو برای عزیزاشون بیاره تا یکم از درد من کم بشه

وای چه وحشتناک خواهشا به سرت نزنه آشتی کنی 

خدایا خیلی دوستت دارم میدونم که تو هم دوستم داری 😘😘😘 مامان عزیزم دلم برات تنگ میشه تا همیشه کاش وقتی بودی بیشتر بهت میگفتم دوستت دارم بهت میگفتم قدرتو میدونم برام عزیزی ، خدایا حالا که اونجا پیش توئه از طرف من ببوسش😞
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792