قصه ی تلخ دوران عقدم
اوایل عقد مون که خاله ی شوهرم خیلی دخالت میکرد تو لباس پوشیدن رفت و امد های من خونه مادرشوهرم و خواهرای شوهرم پر میکرد مینداخت شون به جون من 5 تا خواهر شوهر دارم خلاصه تو جمع یه سره از لبای شوهرم میبوسد یا وسط پاهای شوهرم می شست با شوهرم نصف شب پیامک بازی میکرد تو پیامک هاش اسم منو می نوشت بز مثلاخالش پیام میداد بزو کی میاری خونتون یا بز الان داره چیکار میکنه خلاصه اینا گذشت من تو سال اول عقد همش با شوهرم دعوا داشتم قهر ناراحتی اونم میگفت من چی بگم بهش شعور نداره تو حرص نخور از این حرفا تا تو سال اول عقدم هر هفته مادر شوهرم پر میکرد تا من میامدم خونشون یه جنگی بپا میکرد هنوز نرسیده بودم باید برمیگشتم خونمون و من مثل این احمق ها هفته بعد با یه جعبه شیرینی باید دوباره میرفتم خونشون که دومین سال عقدمون رسید
13بدر سال دوم عقدم بود که ما رفتیم روستای مون من با شوهرم فامیل دور هستیم و پدر بزرگ مادر بزرگ هامون از یه روستا هستن
خاله عوضیش هم یه خواهر شوهر عنتر ترشیده تو خونه مونده داشت که ورداشته بود با خودش آورده بود که اونم تو سیزده بدر با ما باشه
این خواهر شوهر خاله ی شوهرم یه دختر هیز و هرزه بود که با نمکی کوچه شون هم ریخته بود رو هم به گربه نر کوچه شونم رحم نداشت و من اصلا ازش خوشم نمیامد همون روزای اول به من میگفت شوهر تو باید الان شوهر من میشد و من باید باهاش ازدواج میکردم منم سر این موصوع قبلش باهاش دعوام افتاد
ما روز 12 عید بود که با خواهرای شوهرم رفتیم خونه مادربزرگ شوهرم همه خواهراش با من خوب بودن تا اینکه این خاله ی عفریتش اومد و شوهرم با شوهر خواهراش رفتن تا برای روز 13 جوجه بخرن تا برای فرداش آماده کنن
همینکه شوهرم رفت بعد از چند دقیقه اینا از راه رسیدن من پاشدم با خالش سلام احوالپرسی کردم ولی به خواهر شوهرش محل ندادم
بعد دیدم رفت تو آشپزخونه هی یکی یکی خواهرای شوهرم صدامیزنه
اونارو حسابی پر کرد و از فرصت سو استفاده کردن که شوهرم نبود اومدن سر بخت من بدبخت من اونجا 16 سالم بیشتر نبود خلاصه بهم گفتن تو غلط کردی بهش سلام نکردی و خیلی الفاظ رکیک بهم گفتن منم میگفتم دلم نخواست بهش سلام کنم من اصلا ازش خوشم نمیاد که بخوام باهاش هم کلام شم داشتم اینارو میگفتم بهشون که خاله ی حروم زادش اومد جلو گفت تو گوه خوردی که به خواهرشوهر من سلام نکردی همین جور داشت فوش میداد منم گفتم گوه تو خوردی که و داشتی دختره هرزه دنبالت آوردی اینا که یهو یه سیلی محکم زد تو گوشم منم رفتم تو اتاق در قفل کردم گفتم من باهاتون حرفی ندارم تا شوهرم بیاد بعد نگو اینا رفته بودن دم در وایستاده بودن تا شوهرم از راه رسیده بود خوب شوهرم پرش کرده بودن منم از همه جا بی خبر شوهرم
اومد در زد در واکردم وایستاد به فوش دادن من که تو بی خود کردی زدی تو گوش خالم همین جور فوش میداد منو منم مونده بودم هرکاری و هر حرفی که خودشون زده بودن رفته بودن از زبون من به شوهرم گفته بودن خلاصه شوهرم اومد دستمو پیچوند گفت دستت بشکنه که تو گوش خالم زدی منم فقط گریه میکردم میگفتم بخدا دروغ میگن اونم باور نکرد بعد بهم گفت کی صبح بشه برم پرتت کنم خونه ی بابات از دستت راحت شم رفت بیرون.