امشب بهم گفت اگه هزار بار هم به عقب برمیگشتم بازم تورو انتخاب میکردم و باهات ازدواج میکردم،منم گفتم منم همینطور عزیزم....
ولی راستشو بخواین ته ته دلم اینو نمیخواد و از اینکه تظاهر کردم به چیزی که نیس احساس مسخره ای کردم.
داستان از این قراره که شوهرم خیلی خیلی خوبه،اهل کار،خانواده،تحصیل کرده س و دکترا داره،بگو بخند و شوخ طبع و اهل خرج کردن و چشم پاک و....ولی تنها بدی ای که داره اینه که نمیزاره من برم سرکار یا ادامه تحصیل بدم چون هزار و یک دلیل میاره که سرکار بری نابود میشی و به زندگی و بچه نمیرسی و از این حرفا.دقیقا این دو مورد هم از مواردی بود که من قبل ازدواج خیلی روشون حساس و تاکید داشتم بحاطر همین الان خیلی اذیت میشم و فکرمو مشغول میکنه.فک میکنم که تا آخر عمر هم زیر بار حرفش نمیتونم برم
به نظر شما من سخت میگیرم و باید بیخیال بشم یا نه باید پای حرفم واستم؟