برا من اولا میگفت این زندگی رو نمیخوام و تو رو دوست ندارم ،بچه ها هم برا تو ....چه حرفها که نزد...چه لحظه ها که ...
شوکه بودم عقل نکردم تا تنور داغه جدا شم.
بعدا انگار دختره گفته اون طلاق بگیره ما روز خوش نمیبینیم
مثلا عذاب وجدان داره احمق با سیاست ) زنت باشه ،منم باشم.
الان دوساله رو مخم کار میکنه قبولش کنم اونم باشه.
راست یا دروغ میگه دوستم داره
میگم برو بگیرش منم طلاق بده ،قبول نمی کنه
دیروز هم گفت حضانت رو به شرط میدم بهت که شوهر نکنی ،شوهر کردی بچه ها برمیگردونم پیش خودم.
مهریه رو هم که بعضی از مردان ظاهرا شیعه خوب بلدن دور بزنم و حق بجانب هم باشن.
یکی نیست بگه شوهر مادر بده ،اما زن بابا خوبهههه ؟؟؟؟
هرچند من از بخت اول چی دیدم ،که بخت دوم چی باشه
تا بفکرش باشم.
نزدیک چهل سالمه و پیر و دلمرده شدم تو این پنج شش سال.
دخترم ده ساله و پسرم هفت سالش هست.