شبتون بخیر خبر رسیده ک خانم حاملست برای چهارمین بار ما امشب فهمیدیم حوصلمون خیلی سررفت و پسرمم بی قراری بابابزرگشو میکرد ماهم گفتیم ی سر بزنیم شوهرم کلید خونه رو داره فقط زنگ زد ک ما داریم میایم ما رسیدیمو رفتیم تو یاالله گفتیم وارد خونه مادرشوهرم شدیم دیدیم وسط اتاق نشیمن ۵تا پتو روهم هستن کنار بخاری ب همسرم گفتم مامانت اینا از کی تاحالا اینجا میخوابن؟ برای کمر مامان خوب نیست همسرمم گفت راست میگیا این چ وضعشه من با مامان صحبت میکنم پسر منم خواست بدوعه بره بغل پدر بزرگش از پتو رد شد یهو دیدیم ی صدای وحشتناکی از زیر پتو میاد پسرمم اینقدر ترسید همون لحظه شروع کرد گریه کردن من و شوهرم خشکمون زد گفتیم این کیه زیر پتو😑یهو دیدم خانم کله مبارکشو درآورد گفت رادمهر مگ کوری پاهامو له کردی😂😂(خداروشکر ک از رو پاهاش رد شد ب شکمش آسیب نرسوند)واقعا ی لحظه شوکه شدم بعد فهمیدیم بعله خانم حاملست خودش اومده اینجا خودشو غش و ضعف زده ۳تا بچه هاشو شوهرش رفتن لیست خرید خانوم رو تهیه کنند منم گفتم خب عزیزم پسرم نمیدونست زیر این کوه پتو تو هستی😂😂بعد یکم حرف و عذرخواهی پسرمم خیلی ترسید با پدربزرگش رفتن بیرون قدم بزنن برادرشوهرمم بعد چند دقیقه اومد تو ماشالله دستش داشت میشکست اینقدر وسیله خرید براش ک نپرسین😂بعد جارییم بالش رو صاف کرد و ب برادرشوهرم گفت تو کجا بودی پسرمون دلش بابا خواست بابایی برامون وسیله خریدی بیار بخوریم بعد برادرشوهرمم کلا داشت براش میوه پوست میکرد این با آه و ناله و لوس لوسی داشت میخورد برادرشوهرمم باهر ناله این قلبشو محکم میزد میگفت من بمیرم تو اذیت نشی من بمیرم تو اینجوری شدی خلاصه ۲ساعتی ک اونجا بودیم اینقدر غذا خورد ک بحث سر زایمان شد جاریم گفت من ک نمیتونم طبیعی بدنم دیگ کشش نداره همسرمم خیلی جدی برگشت گفت خواهرجون بااین غذایی ک شما میل میکنید چ بخواید چ نخواید باید سزارین کنید 😂😂برادرشوهرمم گفتش تازه ۵ماه دیگ مونده میوه بهار باید بگیرم براش خدایا خودت بمن صبر و پول بده😂جاریمم کلا قهر میکرد میگفت واقعا ک من بخاطر تو الان تو این حالم😑(خداروشکر پسرم اونجا نبود )خدایا شکرت بابت همچین خانواده ای اینارو میبینم روحیم شادمیشه😂😂