۶ ماه عاشقی کنین ،، با دلایل مسخره و لجبازیای الکی خودت رابطه رو کات کنی .. جدا شین .. ۶ ماه دور از هم ،، با کلی اتفاقای مزخرفی که تو تایم کاتتون افتاد و فقط از دور تماشا میکردی .. ضجه های شبونه ت،، افسردگی شدید و کاهش وزنت ...
.
بعد ۶ ماه که میرسید به هم ، بگه حال منم بعد تو تعریفی نداشت ، بگه وقتی رفتی معتاد شدم .. یه روز بگه درستش میکنم ، زمان بده بهم ، یه روز کلا ناامید از همه چی .. بزنه زیر حرفاش .. بگه من معتادم فلانم ،، به دردت نمیخورم ،، تو همه چی تمومی ...بره و باز فرداش پشیمون شه برگرده بگه آخه منم با تو حالم خوبه ..
.
میمونین؟ اگه عاشقش باشین؟ چیکار میکنین اگه عشقتون یه پسر بیکار معتاد و افسرده باشه؟! که هم از خونوادش طرد شده .. هم تو خونه حبسش کردن .. هم کتک خور باباشه ، هم مامانش را به راه بهش میگه ازت بدم میاد و حالم ازت به هم میخوره ..
.
وقتی گفت پول بسته نداره بخره پی ام بده آتیش گرفتم...
چیکار میکردین؟ بیخیال میشدین؟! میتونستین؟! حتی اگه عاشق بودین؟! خیلی بدم میاد از خودم و ضعف به این بزرگی .. که خوب و بد بودن حالم فقط به اون بستگی داره ... که وقتایی که نیست یه مرده متحرکم..
.
حس مسئولیت دارم .. اگه من باعث به این روز افتادنش شده باشم .. نکنه خودمم بتونم اوکیش کنم؟ نکنه پاش بمونم مث روز اولش شه؟ نکنه بتونم کمکش کنم و نکنم؟!
توروخدا بگین چیکار میکردین اگه جام بودین .. خدا کجاست؟ چرا نیست؟