راستش فامیل خیلی دور بودیم وقتی خیلی کوچیک بودم منو دیده بود دیگه همدیگه رو ندیده بودیم تا من شد تقریبا ۲۰ خورده ای سال یه روز داشتم از یه جای رد میشدم که به هم برخورد کردیم از اونجا جرقه زده شد تا اینکه یه ده روز گذشت برای عروسی خواهرش ما رو دعوت کردن ،وقتی رفتم دیدم اومدجلو واحوال پرسی واینا بعد توی باغ که رفتیم داعم میومد سر میز ما وایمیستاد ولی من باورم نمیشد که شاید بخواد ،خلاصه عروسی تموم شد ،تا اینکه یه روز به ما زنگ زدن که بیایید بریم یه جا دور هم باشیم ماهم رفتیم راستش من ازاین اقا پسر خجالت میکشیدم و زیاد بهش مخل نمیدادم اون روزم به خوبی وخوشی گذشت تااین که شد عروسی پسر خاله من وباز این خانواده دعوت بودن اونجا که رفتیم خواهر پسر به مامانم گفت میشه دخترتون وبدید به پسر ما واینا راستش مامانم چیزی نگفت چون پسر خاله ام خواستگارم بود مامانم زیاد برای اینا راضی نبود ولی در کل چیزی هم نگفت تا این که ما دیگه این خانواده رو ندیدیم ولی اونا تقریبا بیشتر مواقعه از ما احوال پرسی واینا میکردن تا اینکه یه سال گذشت و کار من با پسر خاله ام جور نشد حالا دیگه مامانم برای این یکی زاضی بود.