ماتو خونوادمون خیلی مشکل داریم یکیش برادر معتادمه از وقتی که یادم میاد سنگ صبور مادرم بودم و هستم(خودش اصلا و ابدا مایل به ترک نیست
از بیمارستان اعصاب و روان تا کمپ و اجبار، از محبت تا تحکم هیچ روشی هیچ فایده ای نداشته و نداره چون خودش اصلا تمایلی نداره به خوب شدن😔 کم هم اذیتمون نکرده
حتی الان که همه ی ما بچه ها متاهل شدیم، اون با مادرم زندگی میکنه و هرروز یه بحث و جدل دارن)
از اون طرف مادرم خیلی مواظبه برادر و خواهرهای دیگه ام ناراحت نشن
همیشه از مظلومیتهاش برام گفته و دل سوزوندم و این اواخر گفتم مامان من واقعا اعصابم خرد میشه وقتی که اینجوری میگی
تا این چند روز اخیر فکر میکردم خب گناه داره حتما کسی رو نداره، به من نگه به کی بگه
ولی متوجه شدم مامانم حرفای منو چندتا میذاره روش به خواهر برادرام و حتی بابام میگه🙄😐
جوری که اونا سرد شدن با من
اینم به کنار
دیروز هرچی به خونه و گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد
منم نگران شدم نکنه اتفاق بدی افتاده
آخه همیشه جو خونه رو متشنج برام توصیف میکنه
ولی امروز خودش زنگ زده و دوباره از کارای داداشم میناله
میگم دیروز کجا بودی
میگه خونه خواهرت بودم
انشالله همیشه دور هم خوش باشن
ولی چطور فقط اتفاقای بد رو میاد ب من میگه تن و بدنم بلرزه
چطور موقع خوشیاش نمیگه
همه ی این اتفاقات رو گذاشتم کنار هم
نکنه مادرم واقعا منظوری داره؟ نکنه با من مشکلی داره؟
من تا الان فکر میکردم با من راحتتره ک میاد درد و دل
ولی چطور فقط موقع ناراحتی هاش یادم میکنه
چرا میخواد منو پیش بقیه خراب کنه؟ چون چندبار هم توی جمع مسخره ام کرده چ نوع لباس پوشیدن چ نوع رفتار کردنم😔
چند بار هم از دهنش در رفت ک ب فلانی گفتم طراوت اینجوری گفته
درصورتی که شاید من یه نظر دادم و مامانم حرف خودش رو از دهن من ب اونا گفته