عاشق اتیش بودم یکبار کاغذ اتیش زدم از تو ابگرمکن دستم سوخت انداختم سیخ رفتم نشستم جلو تلویزیون مامانم دیده من خیلی ساکتم رفته تواشپزخونه دیده بود دود میاد بله پرده اتیش گرفته
عاشق یک پسر شده بودم خیلی ازم بزرگتر بود یادم نیست من هشت ساله بودم واسش گل میچیدم میبردم همیشه اونم خیلی دوسم داشت انقدر بغلم میکرد میبوسیدم حس خواهری بهم داشت وقتی ازدواج کرد از زنش متنفر بودم🤣🤣 بهم یکبار گفت میری زن داداشتو صدا بزنی گفتم اسمش چیه گفت سمانه نگفتم بهش😁
فقط یه صلوات 🌹ای کاش حاجت منم بسلامتی و دلخوشی براورده بخیر میشد و همسرم دوباره مثل سابق احترام خانوادمو داشت وهمینطور خانوادم احترام همسرمو مثل گذشته البته بسلامتی 😔 باهم حرف بزنن خوش باشن تا بمن هم خوش بگذره(مخصوصا با مادرم)