2777
2789
عنوان

خاطره زایمان من

1355 بازدید | 21 پست
امروز صبح ساعت 5ونیم منو بابایی ومامان جون وعزیزجونت رفتیم بیمارستان برای زایمان.ساعت 6ونیم منو بستری کردن.تو اتاق بستری خیلی معطل شدم تا دکترم بیاد چون قرار بود دکترم ساعت 8ونیم بیاد.خانم پرستار یه برگه بهم دادوگفت مطالعه کنم که درمورد زایمان وکارای بعد از زایمان توش نوشته بود.یکم خوندم ولی دیگه حوصلم نگرفت.با اینکه ازدیشب تا صبح نخوابیده بودم ولی اصلا اونجا خوابم نمیبرد هم از ذوق هم از استرس زیاد.دونفر دیگه هم اومدن اونجا بستری شدن که یکیش زایمان طبیعی داشت و من از ناله ها و دادو فریادای اون خانم بیشتر میترسیدم واسترس میگرفتم.هرچی به ساعتای آخر نزدیک میشدیم من بیشتر وحشت میکردم طوریکه پاهام بدجوری به لرزه افتاده بود مخصوصا وقتی میخواستن سوند رو ببندن آخه تاحالا از نزدیک ندیده بودم وفکر میکردم خیلی چیز بدی میتونه باشه.خلاصه پرستارا اومدن منو حاضر کردن تا به اتاق عمل ببرن.وقتی منو از اتاق بستری بیرون بردن بابایی ومامان بزرگاتو دیدم ولی از استرس زیاد نتونستم باهاشون حرف بزنم.اشک تو چشام جمع شده بود.باباییت به شوخی بهم گفت مهسا صورتت عین گچ شده معلومه خیلی استرس داری ایشاله صحیح وسالم زایمان میکنی.تو دلم بهش حسودی میکردم چون باباییت میخواست خیلی راحت وبی در دسر بعد از نیم ساعت تورو ببینه ولی من چی...وای خدا منو از اونا جدا کردن بردن اتاق عمل.خیلی میترسیدم طوریکه وقتی پرستارا چیزی ازم میپرسیدن به زور وبا صدای لرزون جوابشونو میدادم.قرار بود بطور بیحسی زایمان کنم که دیگه بدتر همه چیو میفهمیدم ومیشنیدم.خیلیا بهم سپرده بودن که موقع زایمان براشون دعا کنم ولی من از بس که استرس داشتم و میترسیدم حتی یادم رفت که برای خودم دعا کنم چه برسه به بقیه.تو اتاق عمل خانم فیلمبردار قبل زایمان اومد پیشم وازم فیلم گرفت وکمی باهام صحبت کرد وبهم دلداری داد آرزوی سلامتی برام کرد.قرار بود از زایمانم فیلمبرداری بشه.حالا فیلمش هست برات یادگاری میمونه وقتی بزرگ شدی خودت لحظه به دنیا اومدنت رو میبینی عزیز دلم.وقتی دکتر بیهوشی آمپول بی حسی رو به نخاعم زد پاهام شروع به داغ کردن کردو دیگه لرزش پاهام تموم شد ونمیتونستم پاهامو تکون بدم.عوضش اینسری دستام و بالا تنم شروع به لرزیدن کرد بدبختی داشتما نمیدونم چرا اینطوری شده بودم. هرکاری میکردم که خودمو به اون راه بزنم و حواسمو پرت کنم تا استرسم کم بشه نمیشد.جلوی صورتم یه پارچه سبز کشیدن که نتونم چیزی ببینم.دستامم بستن وشروع به عمل کردن.خیلی خیلی میترسیدم.طوریکه دکتر ازم پرسید چرا اینقد دستات میلرزه که گفتم نمیدونم دست خودم نیست.یه بارم حالت تهوع شدیدی احساس کردم که بعدازینکه بهشون گفتم فوری یه آمپول بهم زدن که بهتر شدم.حتی ماسک اکسیژنم بهم وصل کردن که کمی حالم بهتر شد ولی انگار خوب میفهمیدم که دارن باهم چیکار میکنن.دقیقا برش تیغ رو روی شکمم احساس میکردم که بهشون ناله میکردم که من هنوز سر نشدم ولی اونا بهم میخندیدن ومیگفتن مگه میشه سر نشده باشی.خلاصه بعد از چند دقیقه صدای ناز گریه کردنت رو شنیدم که همه اون استرسا ازیادم رفت.اون لحظه از هیجانم کپ کرده بودم و صدام درنمیومدکه دکترم گفت مهسا چه دختر خوشگلی داری و من تازه به حرف اومدم و فقط پرسیدم سالمه؟ که گفتن آره هم سالمه هم کچله.تابه حال هیچ صدایی به قشنگی اون گریه نازت نشنیده بودم.وقتی نافت رو بریدن و آمادت کردن آوردنت پیش من.وایییییییییییییییییییییییی من تو اون لحظه نمیدونی چه حالی داشتم یه نی نی تپل با چشمای ورم کرده و لبای گوشتالود قرمز جلوی صورتم بود وبا صدای بلند کنار گوشم اونگ اونگ میکرد.از صدای گریت اشکام دراومد.صورتتو بوس کردم که انقد لطیف بود احساس کردم برگ گل یاسو بوس کردم.اصلا نمیتونم احساسی که اون لحظه داشتم وبرات توصیف کنم.خیلی نازو خوشگل بودی عین یه تیکه ماه.دکترا و پرستارا و خانم فیلمبردار بهم تبریک گفتن برات آرزوی سلامتی کردن.بعد شما رو از من جدا کردن و بردن اتاق نوزادان وبقیه عمل منو یعنی بخیه زدنو انجام دادن.اصلا دوست نداشتم شما رو از من جدا کنن خیلی زود دلم برات تنگ شده بود.بعد ازینکه عمل تموم شد منو به اتاق ریکاوری و بعد به بخش بردن.تو راه فقط دوست داشتم باباییت و ببینم وازش بپرسم که شما رو دیده که چقد نازی؟وقتی منو به بخش بردن مامان جونو دیدم اومد باهام روبوسی کرد وبعد از 5دقیقه باباییت اومد پیشم و با صورت خندون و خوشحال بهم تبریک گفت و پیشونیمو بوس کرد و گفت مهسا دخترمونو دیدم خیلی نازو خوشگله ماشاله وقتی دیدمش اشکام دراومد از خوشحالی.تازه ازت عکسم گرفته بودو بهم نشون داد. عین ماه بودی چشاتم باز بود و داشتی با تعجب نگاه میکردی.عزیز جونتم اومد پیشم وبهم تبریک گفت وبوسم کرد.تازه بابا جونتم با یه دسته گل اومده بود بیمارستان که مارو ببینه خیلی خوشحال بود آخه شما اولین نوه سمت خودم میشی.یک ساعتی مارو منتظر گذاشتن تا شما رو پیش ما بیارن و من فقط میگفتم که تو بیای و من زود ببینمت دیگه دل تو دلم نبود.وقتی شمارو آوردن پیشم با اینکه درد داشتم و نمیتونستم پاهامو تکون بدم داشتم پر در میاوردم.خیلی آروم وناز خوابیده بودی و صدات در نمیومد ومن چشم ازت برنمیداشتم وباباییتم از کنارمون تکون نمیخورد.وای وقتی پرستار اومد وگفت باید بهت شیر بدم تازه معنی واقعی مادری رو حس کردم. هیچ وقت اون لحظه رو که میخواستم برای اولین بار بهت شیر بدم رو فراموش نمیکنم.الهی بمیرم چقدرم گشنت بود که زود با اون دهن کوچولو و گرمت سینم رو گرفتی و شروع به مکیدن کردی.خانم پرستار بهت آفرین گفت که چقدر خودت ماهر بودی و خوب شیر میخوردی.خدا جون بازم هزار مرتبه شکر که میتونستم خودم به بچم شیر بدم.این نعمت بزرگ وشیرین رو از هیچ زنی نگیر.بعد از ظهرم عمه هاتو خاله هاتو عموت اومدن به دیدن شما.همه کلی ذوق کرده بودن وتند تند ازت عکس میگرفتنو میگفتن مهسا ماشاله دخترت خیلی نازو خوشگله که صد البته.امشب قراره مامان جونت با ما بمونه بیمارستان تا فردا ظهر مرخص بشیم وبریم خونمون فرشته کوچولو.
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی♻️

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اشکام گوله گوله ریخت چقدر قشنگ بود تازه آب دماغمم راه افتاد مبارکت باشه دوستم
یکی از فانتزی هام اینه که اسم کاربریم klhggjlhggdghjkvfg باشه بچه ها میخوان تو تاپیک ها صدام کنن راحت باشن
عزیزم خدا دخترتو برات حفظ کنه دخترای اردیبهشت اونم 27خیلی خانوم و خوش سلیقه میشن. ....... منم 27اردیبهشتی هستم پسرمم 16اردیبهشته عاشق اردیبهشت واردیبهشتی ها هستم. ....بوس بوس بوس
خدایا نی نی هامو سالم بهم برگردون...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792