من ۸ ساله ازدواج کردم چن سال بچه دارنشدم حالام دوتا بچه دوقلو ۱۱ ماهه دارم پری شب خیلی خستم کرده بودن نصف شب بیدار شدن گریه کردن منم بیدارش کردم گفدم پاشو یکیشو تو بخوابون گفت ب من چه بعدش دعامون شد به پدر من بد بیراه گفت منم خیلی حساسم گفتم هرچی میگی ب خودم بگو منم ب پدر اون گفتم بعد بلن شد یکی محکم زد تو سرم خلاصه اون شبو یجوری گزروندم بعدش فردا شب شد دوباره من باش قهر بودم یجوری شد حرف زدیم گفتم بار اول اخرت باشع اسم پدر مادرمو ب زبون میاری تو این ۸ سال چیکار کردی برام ک زبون دراوردی اینم بگم ک من بامادرشوهر زندگی میکنم همش کارای برادراشو پدرشو انجام میده ما برای ایندمون هیچی نداریم خلاصه اونم بهم تهمت زد ک تو گوشی دیگه داری قایمش کردی و با فلانی رابطه داشتی و بچه هات از اونه منم دلم خیلی شکست اومد کلی کتکم زد همش میزد تو سرم دیگه انقد منو سوزوند گفتم خوب کردم حرف زدم پدر شوهر و مادر شوهر و برادرش و زنش همشون ریختن اونجا کلی خودمو کتک زدم بعد اون زنگ زدم ب داداشم بیاد ببرتم دیر وخت بود جواب ندادن فرداش مامانم اومد بردتم میخام طلاق بگیرم نمیتونم اینجوری باهاش زندگی کنم فقط این دوتا طفل معصوم مونده تو گلوم 😔