نه متاسفانه من شانس نیاوردم
خواهر کوویکم خیلی جلف و لاابالیه
پدرم فوت کردن
مادرمم خیلی خیلی تو زندگیش سختی کشیده و خیلی ضعیف و شکننده وحساسه جوریکه کوچکترین مشکل یا ناراختیمونو ازش پنهون میکنبم چون فقط غصه میخوره و به حدی گریه و بیتابی میکنه مشکلو فراموش میکنبم دنبال راهی میگردیم مادرمو اروم کنبم ..
همه اینا باعث میشه ببنهایت احساس تنهایی کنم...
دبگه فکرشوبکن من ۲۱ سالم بود تنهایی تو دادگاه و دفترخونه و پیش این وکیل اون وکیل و پیش نگاههای کشنده ادما تنعایی دنبال کارلچای طلاق از همسر اولم بودم ...
گذشت اون دوران من خیلی بزرگ شدم و همه جوره تنها ومستقل و روپای خودم ..اما خانواده ی خوب یه چیز دیگست