من و شوهرم شرایط مشابه دوری از خانواده ها و فامیلامون داریم
فقط خودمون دوتاییم به جز چند تا دوست شوهرم و یه فامیل شوهرم... من همینام اینجا ندارم
اونوقت شوهرم همش میگه کاش فامیلام و همش میدیدم و اصلا چه زندگی ایه
یه بار تا حالا از من تشکر نکرده که منم دارم دوری از همه رو فقط. به خاطر ایشون تحمل میکنم همش جلو من از دلتنگی برا قوم و خویشش میگه انگار من دل ندارم
شغلش طوریه صبح زود صبحانه نخورده میره آخر شب برمیگرده منم صبح تا شب تو خونه تنهام. آشنام همین شوهرمه... بعد مدت ها امروز یه تفریح کوتاه رفتیم چون اونم وقت نمیکنیم بریم.. آخر گفت آدم باید با فامیلاش همش در ارتباط باشه دلش شاد میشه انگار با من دور میزنه افسردگی میگیره با این که خودشم قبول داره من پایه همه چیزم ولی انگار حال نمیکنه با منه... همش یاد این و اون میوفته انگار معذبه....