راستش هیچوقت به خیانت به صورت جدی فکر نمیکنم ولی خیلی کمبود محبت دارم یکسال و چند ماهه که عروسی کردم اونم با پسری که چهارسال باهاش دوست بودم با کیلومتر ها فاصله اگه جو خونه پدریم جوری بود که آرامش داشتم همچین ازدواجی نمیکردم حداقل شاید با چشم بازتری ازدواج میکردم مشکلات خونه پدری بماند که پر از تشنج و جنگ و دعوا بود متاسفانه بعد از ازدواجم به شدت عزت نفس و اعتماد به نفسم افت کرد آدم بی سرو زبونی هستم و ترسو اینم سد مایه سو استفاده همسرم و خانوادش هر جور دوست دارن دخالت میکنن و نظر میدن حتی با خودشون تصمیم گرفتن یه واحد فعلا بسازن من و همسرمم بریم تو یه اتاقش اونم باچهارتا خواهر شوهر مجرد و سر و زبون دار و مادر شوهر باسیاست.
همسرم هر وقت میخاد تو جمع صحبت کنه از صد تا جملش نودتاش اسم خواهراش و مادرشه بخدا. ولی برادر شوهرام همش خانوماشونو مخاطب قرار میدن و مورد احترام و توجه قرار میدن حسود نیستم ولی توجه همسرمو بیشتر میخام تا حالا صدبار منو تو جمع ضایع کرده جاریام هر چی بگن مورد احترام همسراشونن ولی همسر من کاری کرده جرات نکنم تو جمع حتی بهش بگم گوشیتو وای فا کن بهت وصل بشم از ترس اینکه ضایعم کنه الانم دارم با چشمای اشکی مینویسم