چون بدترین روزهارو گذروندم نوجوانی و جوانیم سوخت تو اون شهر از همه جای اون شهر خاطره بد دارم از ادماش از شهر متنفرم اگه خانوادم نبودن اونجا همون سالی دوبارم نمیرفتم
من ازدواج اجباری داشتم تو سن کم ۱۷سالم بود بعد دوماه از ازدواجم نتومستم تحملش کنم کتک میزد وحشتناک شکاک بود،خسیس بود خیلی زیاد،بچه ننه،دهن بین ،مغرور،سه سال طول کشید طلاقم نمیداد شش سال تموم افسردگی شدید گرفتم بهترین روزامو ازم گرفت بعد دوسال از طلاقم ازدواج مجدد کردم واز اون خراب شده اومدم بیرون برای همیشه الان سالی دوباز میرم فقط خانوادمو میبینم