من ۱۹سالمه عزیزم
وقتی پسرم خاب بود خب کارامومیکردم بعد ک کارا تموم میشد چون نمیتونستم بخابم همش نکاه بچم میکردم گریه پشت گریه وقتی همسرم میومد چشمام قرمز قرمز بود میگفت بازگریه کردی
دست خودم نبود واقعا
یا وقتی خاب بودمخابای بد میدیم همش کلا افسردع بودم همش ناراختی دعوا بحث ی مسافرت یکی دوروزه لغتیم حلل خیلی عوض شد بعدازاون
البته مانانم نیکفتچونتنها بودی نمیدونستی چیکا کنی فکرتی منفی میومد سمتت
منوقتی کسیپیشمه سرگ میشم اصلا هیچ فکری نمیکنم ولی ب محض تنها شدن همش منفی
یادم شبا همسرم تا ساعت۴صب پیشم بود
راستش حالتای خاصی نداشتم ک ب درمان نیاز داشته باشه همش ی درگیری با افکار منفی بود ک گذشت مال هیچکس اینطور نیس شاید یکیدو درصد (یکی از اقواممون س تا پسر زاییده همسرش میگفت فوقالعاده عوض شده بود درحدی کب پای طلاق کشید با همفکری مشاور رفتن سی تی اسکنمغز واعصاب ک گفتن خانومتونبخاطر زایماناش افسرده شده کمی باهاش راه بیا تا خوببشه ک شد)میدونی مشکل مردا اینکه ماروبعداز زایمان درکت نمیکنن ک ما نیاز ب محبت اونا داریم نیاز ب کوتاهدامدن اونا داریم ولی نمیفهمن من الان باردارم همسرم میگه سر این اولی کوتاه امد با اخلاقات سراین یکی اخلاقت عوض بشه من میدونم و تو😕گفتم مگه دست منه هورومانم بهم میریزه ی روز خوبم ی روز بد باحرفام قانعش کردم برادرشوهرمم بهش گفت من این راهو طی کردم تو اشتباه طی نکن باهاش راه بیا درست میشه
الان گاهی باهمسرم دعوا میکنم هرکاری میکنم گریمنمیگیره هم اینکه ب فکر پسرم میفتم گریه میکنمبلکه کمی اروم شم