2777
2789
عنوان

زندگی من

1266 بازدید | 39 پست

سلام ب همه بانوان سرزمینم 

چند سالی خواننده خاموش نی نی سایت بودم به طور کم و زیاد 

گاهی دلم میخاست از زندگیم بگم از دردهام 

ولی یا وقت نبود یا از حوصله خارج 

ولی الان خیلی نیاز دارم ب همدردی ب کمک 

خانواده ام فکر میکنن من با مشکلاتم کنار اومدم ولی واقعیت اینطور نیست 

من دریک خانواده از نظر مالی سطح متوسط ب دنیا اومدم پدرم رو در کودکی از دست دادم و ی خانواده شلوغ دارم 17 سالگی به اجبار مادرم تن ب ازدواج دادم کلی بابتش گریه کردم فقط و فقط مادرم ب این وصلت راضی بود اینقدر خودش رو ب مریضی زد که من قبول کردم 

وارد ی خانواده با فرهنگ متفاوت از خودمون شدم 

مادرش خیلی منو اذیت می‌کرد ب طوری که تو عقد جلو خانواده ام میگفت عروس من باید چقدر جهیزیه داشته باشه 

یا اینکه اگر نامزدم میومد دیدنی من چه قشقلق و قهری به راه نبود 

خلاصه روزهای عقد با بد و خوبش گذشت تا ما ازدواج کردیم و من مجبور بودم پیش مادر شوهر زندگی کنم خدا شاهده که چقدر منو اذیت کرد بارها بخاطر بقیه بچه هاش عصبی میشد و عقده هاشو سر من خالی می‌کرد با ناسزا گفتن... منم بخاطر شوهرم تحمل میکردم چون دوسش داشتم.. درسته که ازدواج من کاملا سنتی و اجباری بود ولی یاد گرفته بودم خدا یکی مرد یکی... برام جایگاه بالایی داشت شدید دوسش داشتم و اونم دوسم داشت... ولی بعضی کاراش باعث می‌شد دلم رو بدرد بیاره.... مثلا هرگاه میرفتیم بیرون چشماش همش به بقیه دخترها بود... برام خیلی سخت بود... خلاصه شیطنت فقط به این چیزها ختم میشد.. بعد از یکسال هم خونه بودن با مادر شوهر (البته خونه سه دنگ بنام ما بود سه هم مادر شوهر ) تصمیم گرفتیم بریم شهری که محل کار همسرم بود و یکساعت فاصله داشت اینجوری باعث می‌شد من مستقل شم و خیلی خوشایند بود... از اذیت های خانواده شوهر خیلی خیلی فاکتور گرفتم چون برام مهم نبود مهم شوهرم بود که منو دوس داشت 

خلاصه ما به شهر جدید کوچ کردیم و زندگی جدید من شروع شد یکسالی که گذشت من باردار شدم خیلی خیلی خوشحال بودم چون شوهرم خیلی دوس داشت و منم تقریبا از زندگی راضی بودم اواخر بارداری شوهرم ماموریت گرفت به ی استان دیگه برای 6 ماه و این شروع خیانت همسر ب من بود 

دخترم ب دنیا اومد... نفسم... زندگیم... و تنها وقتی 20 روزش بود اولین خیانت همسرم رو فهمیدم به حذگد مرگ گریه کردم... از خدا گله کردم که کاش بهم بچه نداده بودی.. ما لیاقت نداشتیم... ولی چه میشد کرد... با معذرت خواهی اون  کوتاه اومدم....ب خونه مون برگشتیم و ماموریت اون تموم شده بود و مستقر بودیم... همیشه دنبال خیلی پولدار شدن بود... کل عصرها با این آدم و اون آدم میرفت که پولدار شه... اما نمیشد... بلد نبود... کم تجربگی و سادگی‌ش باعث می‌شد کلاه سرش بره... 

برای من زندگی خوب بود ی بچه ناز داشتم ی حقوق کارمندی دور از اذیت خانواده شوهر 

اما شوهرم مدام اصرار داشت برگردیم شهر خودش و با سرویس بیاد  و بره 

هرچی میگفتم اینجا کرایه خونه نداریم قبول نکرد 

یکی از دوستاش گفته بود برات خونه میگیرم بیا 

این ساده هم منو مجبور ب اسباب کشی کرد 

ی هفته شد طرف پول رو نداد مجبور شد مغازه ای رو که داشتیم رو بفروشه بده رهن. خلاصه روزهای سخت و بد ما شروع شد 

شده بود ضامن خواهر و برادرش حقوقمون مسدود بود با ی بچه پول نون نداشتیم دریافتی ما شده بود 50 ریال... منم عین گداها باید میرفتم کلی التماس میکردم تا بعد یکماه برادرش ب ما قسط رو بده 

تا یکسال هر ماه کار من این بود. خواهرش که اصلا نداد 

تو اون یکسال خیلی اذیت شدیم اون با خانواده اش قطع رابطه کرد سر اقساط

از اون طرف ی پیام تو گوشیش دیدم نوشته بودم قربونت برم گل من... حالا ب دختر اقوامشون که مجرد بود. زشت بود. فقیر بود. بهش گفتم چرا اینکارو کردی گفت بحث مالیه و فلان قهر کردم سر و صدا کردم بازم توبه کرد 

تا اینکه کم کم میگفت میخام از کارم بیرون بیام خیلی ناراحت شدم هر کاری کردم قبول نمی‌کرد بره 

آخه کارش باعث می‌شد که کمتر هرز بپره آخه نظامی بود... ولی تلاش های من بی فایده بود

خلاصه ما به مرکز استان اومدیم منم مشغول ب کار شدم اون زمان دخترم سه سالش شده بود... اونم شغل آزاد راه انداخت و کار می‌کرد با کمک هم براش کارگاه زدیم چند تا نیرو گرفت و کارش گرفت ولی خیانت هاش هم بیشتر شده بود طوری که تو مسافرت عید گوشیش اونقدر زنگ می‌خورد که مجبور بود بره پایین ج بده... آخه اون دختر اینقدر براش اولویت داشت که حتی تو بلک لیست نبود تو مسافرت 

روزها می‌گذشت و زندگی به من زهر تر میشد 

خیانت ها پی در پی 

تصمیم گرفتم جدا شم اومدم خونه مامانم دو هفته موندم




اونموقع سال 91 بود عزمم رو جزم ب طلاق کردم آخه 3 سال از خیانت کردن هاش می‌گذشت 

مامانم مخالف صد در صد طلاق بود. می‌گفت چه معنی داره طلاق.دو هفته خونه مامانم موندم اونم خوب گشت و گزارش رو کرد بعدش اومد هر چی گفتم نه من نمیرم مادرم ساکم رو گذاشت دم در گفت برو بچه داری تقصیر خودته بیشتر محبت کن.، 😭اونم اصرار می‌کرد مامانم میگفت لابد خودت مقصری...خلاصه برگشتم خونه شهریور همون سال دوباره با هاش قهر کردم... چون مدام دوس دختر داشت بعضی مواقع با سه تا همزمان چت می‌کرد... حالم به هم خورد از زندگیم... ی بار یکی از شماره ها رو برداشتم بهش زنگ زدم گفتم چرا با مرد متاهلی... باور نمی‌کرد طرف... می‌گفت تو دروغ میگی زنش نیستی.... آخه بهش گفته بود مجردم.. حتی شناسنامه جعلی داشت که اسم من و بچه مون داخلش نبود... ی چیز میگم باورش سخته... خانمه خودش متاهل بود دو تا بچه هم داشت... فکر کن برا دوس شدن با ی خانم متاهل گفته بود من مجردم... آخه برای چی..

خلاصه اون خانم گفت الانم با هم قرار داریم و رفت و منم با تاکسی پشت سرش رفتم دیدم آره اومد سوار ماشین اون خانم شد و اینقدر به هم نزدیک بود لب هاشون که درب عقب باز کردم نشستم تو ماشین 

میخاست در بره اما یقه اش رو از پشت گرفتم ولی اون رفت و کیفش رو با تمام مدارک هاش جا گذاشت تو ماشین کیف رو برداشتم و اومدم دختره اومد منو رسوند باهام اومد تو خونه گفت من میخام مطمئن شم زنشی بچه داره گفتم بیا ببین 

شناسنامه نشونش دادم... اونم زنگ دختره میزد میگفت کیفم رو بیار. بهش گفت پیش زنتم گفته بود زن داداشمه اونم بچه داداشمه که مرده من ب اجبار ازدواج کردم باهاش و حق طلاق داره میتونه جدا شه 😭 آخه همون سال گفتم فقط اگه حق طلاق بدی آشتی میکنم 



بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خلاصه اونروز برای اولین بار ب طور علنی خیانتش رو شد 

آخه هیچ وقت زیر بار نمی‌رفت... چند روزی تو خونه راهش نمی‌دادم حتی اومد بچه رو هم برد اما باز هم با وساطت و غلط کردن هاش و... برگشتیم سر خونه زندگی 

چه روزهای بدی بود... من فقط با گذشت کردن هام در حق خودم ظلم میکردم آخه اصلا رفتارهاش خوب نمیشد وقیح تر هم می‌شد 

من هیچ پشتوانه مالی نداشتم و خانواده ام هم مخالف طلاق بودن مامانم که سفت و سخت 

آخه ظاهر زندگیم ب نظر خوب میومد و همسرم اینقدر شاد و اهل بگو و بخند بود که همه دوسش داشتن 

تو جمع همه رو می‌خندوند اما من براش اهمیت نداشتم بهم میگفت تو که همیشه هستی باید الان بقیه رو شاد کنم 

کلا من مرکز توجهش نبودم هیچ وقت البته جز مدت کوتاهی توی عقد و کمی بارداری 




روزها می‌گذشت و زندگی منم می‌گذشت پراز افسردگی بودم آخه برا من هیچ چیز سخت تر از خیانت نبود... تا اینکه کم کم دلش خواست خواننده بشه.. اول شروع کرد رفت تو رستوران ها خوندن و بعد یاد گرفتن کیبورد 

آخه ی آدم نظامی مذهبی که تبدیل شده بود ب ی آدم میانه رو حالا دیگه کیبورد زدن و خوانندگی توی رستوران اصلا جالب نبود 

نمیگم اونهایی که اینکار میکنن کار بدیه ولی ما دوس نداشتیم 

این کارش باعث می‌شد نتونه به کار قبلیش برسه و ضربه می‌خورد 

در آمدش کمتر شده بود و بخاطر کار جدیدش خیانت هاش بیشتر 

هر شب تو رستوران با دختر های رنگارنگ تری آشنا میشد

خلاصه گفت من خودم باید رستوران بزنم تو رستوران خودم بخونم... فکر می‌کرد رستوران داری فقط به خوانندگی هست.. مدیریت میخاد.. ولی گوشش بدهکار نبود که نبود... اون دختر های بیشتری دور و برش میخاست. خلاصه شغل دومش رو هم تعطیل کرد و رستوران زد و بدترین دوره زندگی من شروع شد 

روز افتتاحیه رستوران بود رفتم پیشش باهاش صحبت کنم گفت خیلی نزدیک من نیا... آخه 😭همه دوس دختراش بودن

اینقدر دلم گرفت...بازم شکستم.. تو دلم گریه میکردم به حال خودم ولی جلو بقیه شا نشون دادم... اون شبم گذشت... اوضاع رستوران اونجور که فکر می‌کرد نبود ی مدیر میخاست که بالاسر کار باشه و ی صندوق دار دلسوز... متاسفانه بیشتر کسایی که اونجا کار میکردن خوب نبودن 

همه اش ضرر... خودش که روزها دنبال دوس دختراش شب ها هم اجرا داشت اصلا وقت مدیریت نداشت... ی روز رفتم رستوران گفتم خودم پا دخل میشینم حواسم ب همه چی بود 

با وجود اینکه وسط هفته بود دخلش دو برابر روزهای دیگه شد خودشم تعجب کرد.. اما باز هم اجازه نداد من اونجا باشم... نمی‌خواست من دور و برش باشم...منم قید اونجا رو زدم گفتم خودت میدونی... تا اینکه شد آبانماه تولد دخترم... تازگی فهمیده بودم دوس دختر چندین ساله اش همون منشی رستوران هس... گفتم امروز تولد دخترم هس نمیخام اونجا باشه بهش گفته بود بره اونم با وقاحت تمام گفته بود نمیرم تا بیاد ببینم میخاد چی کار کنه.... یعنی تا این حد بهشون رو میداد.... اونروز رفتم اون دختر رو با خفت انداختم بیرون و به همسرم گفتم فقط امسال مدرسه دخترم تموم شه زندگی ماهم تمومه از این شهر میرم 

تا اینکه گذشت و گذشت اسفند همون سال همون دختر نمیدونم چرا خیلی غافلگیر کننده فوت شد... فکر کن شوهر من مشکی پوش دوس دخترش... منم برای اولین بار از مردن کسی خوشحال شدم..

سال بعدش اردیبهشت ماه بود اوضاع کارش داغون کل سرمایه اش رو از دست داد و بدهکار بود منم قرار بود که کارهای دادگاه کنم و جدا شم بهم گفت بیا از نو شروع کنیم 

تو که چند ساله کوتاه اومدی این یکبار هم روش 

منم از اونجایی که خیلی ساده احمق زودباور و عاشق زندگی و بچه بودم قبول کردم گفتم من حاضرم چنین کاری کنم و به کل فراموش کنم گذشته رو ولی دیگه تکرار نشه و اون قبول کرد 

باورتون نمیشه به یکساعت نشد اون رفت رستوران منم ظهرش رفتم که برم سوپرایز کنم ولی اون با دوس دخترش پشت دخل نشسته بودن و گوشی شوهرم دست دوس دخترش بود 

گفتم این کیه گفت هیچی به دختره گفت منشی هس 

دختره گفت من واقعا منشی تو ام گفت هیچی نیستی 

اومد سمت من ولی من خر که نبودم دختره رو بیرون کرد 

دختره زار زار گریه میکرد میگفت تو که چند ماهه میگی زن ندارم من باهات تو رستوران هم خوابیدم 

چطور زن داشتی که همیشه با من بودی 

اینها رو میگفت من آتیش میگرفتم 

آخه شوهرم خیلی شب ها کار و بهونه می‌کرد و نمیومد 

خلاصه فهمیدم که چقدر من زود باورم 

خلاصه اومدم خونه چند روزی گذشت و منم مصمم ب طلاق ولی بازم ته دلم ی نور ی امید میخاستم 

نمیتونستم ببینم دخترم فرزند طلاق میشه ظاهر قضیه میگفتم طلاق ولی باطنش هی سعی می‌کردم زندگیم روبراه شه چند تا وام گرفتم دادم همسرم طلاهامو دادم اونم زمانی که میدونستم ب زندگیم امیدی نیس 

خلاصه خودش ما رو فرستاد شهرم که خونه جدید پیدا کنه که بیام اسباب کشی ولی سه ماه نه به ما خرجی داد نه دیدن من و دخترش اومد.... منم طلاقم رو گرفتم

سال 95 بود که جدا شدم بچه ام میرفت کلاس اول... خودمم بدون آزمون دانشگاه آزاد ثبت نام کردم 

مامانم هنوز ناراحت بود از طلاقم ولی متاسفانه چون همسایمون دخترش خودکشی کرده بود چون باباش مخالف طلاقش بود مامانم یکم سر به راه تر شده بود ولی خیلی امید داشت که من برگردم 

دخترم کلاس اول بود و سال اول دانشگاه.. واقعا سخت بود... زندگی که همه فکر میکردن خوشبختی رو گذاشته بودم کنار با ی بچه برگشته بودم... دخترم خیلی افسرده شده بود... اتاق خودش رو میخاست وسایل های خودش... وای چاره ای نبود... داداشم به محض جدا شدنم ماهیانه پول ب کارتم می‌ریخت و میتونستم خرج دانشگام رو بدم.. به شوهر سابقم هم آبان ماه گفتم جدا شدم 

وقتی فهمید فقط گریه میکرد میگفت دروغ میگی 

آخه سالها فرصت داده بودم فکر می‌کرد تا ابد طاقت میارم

تا 6 ماه که کلا افسرده بودم ولی محیط دانشگاه حالمو بهتر می‌کرد. خودمو سرگرم درس کردم و دخترم صبح میرفت مدرسه و عصر می‌بردم ورزش ونقاشی... حال من بهتر بود ولی حال دخترم نه... باباش رو کم و بیش میدید گاهی باباش یادش میرفت دختر داره بهش زنگ میزدم میگفتم بیا دخترت رو ببین.... گاهی هم هدیه میخریدم میگفتم بابات فرستاده... چند ماهی گذشت برادر شوهر بزرگم اومد وساطت گفتم نه... اصرار کرد... گفتم باش بهش مهلت میدم... قرار شد خونه بگیره و بیاد منو ببره.... ولی نیومد... بعد طلاق همه اش میگفت چرا رفتی ولی دریغ از یکبار با ی گل بیاد بگه غلط کردم برگرد 

همیشه میگفت خودت بیا.... 

تا اینکه 3 سال با خوب و بدش گذشت و دخترم پیش من بود و من هر گز ب ازدواج فکر نکردم... سال 98 بود

دخترم امتحاناتش اردیبهشت داده بود و بیکار بود دلش تنوع میخاست ولی امتحان های من خرداد و تیر بود 

دلم به حال دخترم سوخت گفتم گناه داره من که الان اوج درسمه... باباش خواست واسه ی هفته ببرتش منم قبول کردم... شبش دخترم کلی گریه کرد که مامان بدون تو نمیرم 

ولی فرداش اینقدر ذوق داشت 

منم ناراحت نبودم میگفتم برای بچه هم تنوعه 

دختر من تو این سه سال که پیش من بود از باباش خیلی دلخور بود بیشتر وقت ها ج تلفنش رو نمی‌داد اینقدر باهاش صحبت می‌کردم که جواب باباش رو بده 

بلاخره دخترم برای ی هفته رفت ولی ی هفته اش شد همیشه 


الان یکسال و نیم هست که رفته

نه جواب منو میده نه باهام حرف میزنه تازه کلی باهام بد شده

هم زندگیمو از دست دادم. هم دخترمو.واقعا سخت بود برام تواین یکسال و نیم بچه ام رو هم نتونستم ببینم 

قبل عید هم ازدواج کردم از وقتی فهمیدن مدام میگن بیا مهریه ات رو هم ببخش واگرنه نمیزاریم بچه رو ببینی 

من میگم مگه الان میزاری؟؟؟؟ 

البته 4 سال گذشته ولی هنوز من نه مهریه اجرا گذاشتم نه بخشیدم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792