سلام ب همه بانوان سرزمینم
چند سالی خواننده خاموش نی نی سایت بودم به طور کم و زیاد
گاهی دلم میخاست از زندگیم بگم از دردهام
ولی یا وقت نبود یا از حوصله خارج
ولی الان خیلی نیاز دارم ب همدردی ب کمک
خانواده ام فکر میکنن من با مشکلاتم کنار اومدم ولی واقعیت اینطور نیست
من دریک خانواده از نظر مالی سطح متوسط ب دنیا اومدم پدرم رو در کودکی از دست دادم و ی خانواده شلوغ دارم 17 سالگی به اجبار مادرم تن ب ازدواج دادم کلی بابتش گریه کردم فقط و فقط مادرم ب این وصلت راضی بود اینقدر خودش رو ب مریضی زد که من قبول کردم
وارد ی خانواده با فرهنگ متفاوت از خودمون شدم
مادرش خیلی منو اذیت میکرد ب طوری که تو عقد جلو خانواده ام میگفت عروس من باید چقدر جهیزیه داشته باشه
یا اینکه اگر نامزدم میومد دیدنی من چه قشقلق و قهری به راه نبود
خلاصه روزهای عقد با بد و خوبش گذشت تا ما ازدواج کردیم و من مجبور بودم پیش مادر شوهر زندگی کنم خدا شاهده که چقدر منو اذیت کرد بارها بخاطر بقیه بچه هاش عصبی میشد و عقده هاشو سر من خالی میکرد با ناسزا گفتن... منم بخاطر شوهرم تحمل میکردم چون دوسش داشتم.. درسته که ازدواج من کاملا سنتی و اجباری بود ولی یاد گرفته بودم خدا یکی مرد یکی... برام جایگاه بالایی داشت شدید دوسش داشتم و اونم دوسم داشت... ولی بعضی کاراش باعث میشد دلم رو بدرد بیاره.... مثلا هرگاه میرفتیم بیرون چشماش همش به بقیه دخترها بود... برام خیلی سخت بود... خلاصه شیطنت فقط به این چیزها ختم میشد.. بعد از یکسال هم خونه بودن با مادر شوهر (البته خونه سه دنگ بنام ما بود سه هم مادر شوهر ) تصمیم گرفتیم بریم شهری که محل کار همسرم بود و یکساعت فاصله داشت اینجوری باعث میشد من مستقل شم و خیلی خوشایند بود... از اذیت های خانواده شوهر خیلی خیلی فاکتور گرفتم چون برام مهم نبود مهم شوهرم بود که منو دوس داشت
خلاصه ما به شهر جدید کوچ کردیم و زندگی جدید من شروع شد یکسالی که گذشت من باردار شدم خیلی خیلی خوشحال بودم چون شوهرم خیلی دوس داشت و منم تقریبا از زندگی راضی بودم اواخر بارداری شوهرم ماموریت گرفت به ی استان دیگه برای 6 ماه و این شروع خیانت همسر ب من بود
دخترم ب دنیا اومد... نفسم... زندگیم... و تنها وقتی 20 روزش بود اولین خیانت همسرم رو فهمیدم به حذگد مرگ گریه کردم... از خدا گله کردم که کاش بهم بچه نداده بودی.. ما لیاقت نداشتیم... ولی چه میشد کرد... با معذرت خواهی اون کوتاه اومدم....ب خونه مون برگشتیم و ماموریت اون تموم شده بود و مستقر بودیم... همیشه دنبال خیلی پولدار شدن بود... کل عصرها با این آدم و اون آدم میرفت که پولدار شه... اما نمیشد... بلد نبود... کم تجربگی و سادگیش باعث میشد کلاه سرش بره...
برای من زندگی خوب بود ی بچه ناز داشتم ی حقوق کارمندی دور از اذیت خانواده شوهر
اما شوهرم مدام اصرار داشت برگردیم شهر خودش و با سرویس بیاد و بره
هرچی میگفتم اینجا کرایه خونه نداریم قبول نکرد
یکی از دوستاش گفته بود برات خونه میگیرم بیا
این ساده هم منو مجبور ب اسباب کشی کرد
ی هفته شد طرف پول رو نداد مجبور شد مغازه ای رو که داشتیم رو بفروشه بده رهن. خلاصه روزهای سخت و بد ما شروع شد
شده بود ضامن خواهر و برادرش حقوقمون مسدود بود با ی بچه پول نون نداشتیم دریافتی ما شده بود 50 ریال... منم عین گداها باید میرفتم کلی التماس میکردم تا بعد یکماه برادرش ب ما قسط رو بده
تا یکسال هر ماه کار من این بود. خواهرش که اصلا نداد
تو اون یکسال خیلی اذیت شدیم اون با خانواده اش قطع رابطه کرد سر اقساط
از اون طرف ی پیام تو گوشیش دیدم نوشته بودم قربونت برم گل من... حالا ب دختر اقوامشون که مجرد بود. زشت بود. فقیر بود. بهش گفتم چرا اینکارو کردی گفت بحث مالیه و فلان قهر کردم سر و صدا کردم بازم توبه کرد
تا اینکه کم کم میگفت میخام از کارم بیرون بیام خیلی ناراحت شدم هر کاری کردم قبول نمیکرد بره
آخه کارش باعث میشد که کمتر هرز بپره آخه نظامی بود... ولی تلاش های من بی فایده بود
خلاصه ما به مرکز استان اومدیم منم مشغول ب کار شدم اون زمان دخترم سه سالش شده بود... اونم شغل آزاد راه انداخت و کار میکرد با کمک هم براش کارگاه زدیم چند تا نیرو گرفت و کارش گرفت ولی خیانت هاش هم بیشتر شده بود طوری که تو مسافرت عید گوشیش اونقدر زنگ میخورد که مجبور بود بره پایین ج بده... آخه اون دختر اینقدر براش اولویت داشت که حتی تو بلک لیست نبود تو مسافرت
روزها میگذشت و زندگی به من زهر تر میشد
خیانت ها پی در پی
تصمیم گرفتم جدا شم اومدم خونه مامانم دو هفته موندم