مینویسم ... مینویسم از عمق خاطرات برای تو ک بدانی 10 سال عاشقت بودم اما اخرش .... وقتی که 4 سالم بود تازه فهمیده بودم از زندگیییی ..از دنیای رنگ رنگی .. بچه ی فضولی بودم تو هرجایی میرفتی منو با خودت میبردی یادمه بیشتر با دوچرخت منو هرجایی میبردی میبری خونه ابجی .پارک و ... عید ها با دوچرخه ات چه صفایی داشت رفتن به دیدن بزرگترها چقدررر خوب بود اون روزایی که قلک ابجی برداشته بودی و رفته بودی برای خودت دوچرخه جدید گرفته بودی و باقیمانده پول رو گذاشته بودی تو یه قلک جدید تا نفهمه چقدر خوب بود وقتی از مدرسه میومدیو و زود میرفتی سر غذا ها تا زودتر سر بکشی😢 چقدر سخته نوشتن خاطرات😢
وقتی که من 6 سالم بود و اون ابجی ازدواج کرد هر روز بهانه گیری میکردم ک براش گریه میکردم ک میگفتم من ابجی خودمو میخوام و تو منو با دوچرخه ات میبردی پارک😢 وقتی که من 7 سالم شد و کلاس اول مدرسه😢 بهم گفتی درسا چطوره و گفتم عالیی و گفتی پس بریم ببرمت پارک و رفتیم پارک😢 همه یادمه تک تک لحظات چقدر سخته 7 سالم بود و از هرکی که بگی بیشتر دوستت داشتم از همه ادم نمیدونه چطوری عاشق میشه اولش ... اما من وابسته تو بودم😢 من 8 سالم شد و رفتم کلاس دوم وقتی که داداش بهت گفته بود دیگه نبرش جایی بزرگ شده و درساشو فرامکش میکنه بزاریم فقط تمرین کنه😢😢😢 و تو فقط عید ها منو میبردی با اون دوچرخه ات 😢😢😢 و یادمه یه روز اومدی و از مادر پول قرض گرفتی تا گوشی بگیری😢😢😢 و اولین گوشی زندگیتو گرفتی😢😢 چقدررر خوشحال بودی واییی دارم اتیش میگیرم خدا جووون....😢 و من کم کم و کم کم بزرگ تر و بزرگتر میشدم و ....