...:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
توجه 📣 توجه 📣
این داستان حقیقت دارد من این داستان شنیدم و خودم این داستان گسترش دادم و به قالب رمان در میارم امیدوارم خوش تون بیاد🙂👇
❤️نگاه نفس گیر❤
پارت 1
چشمام باز کردم به ساعت قدیمی گوشه اتاق نگاه کردم وااای خیلی دیر شده زود بلند شدم لباس محلیم هم پوشیدم یه لقمه نون پنیر هم درست کردم تو راه بخورم بدو بدو رفتم سر زمین ها به کمک مامان بابام خیلی خسته بودم به زور کار میکردم دیشب زیاد نخوابیدم باید بیشتر کار کنم تا خانواده ام اذیت نشن دیشب تا صف شب داشتم لباس بافتنی میکردم بگذریم خلاصه تا ظهر مشغول کار بودیم تا اینکه مردم رفتن نماز بخونن مادرم هم روی زمین سفره انداخت و تا من آماده میکردم اونا نمازشون میخوندن البته چیزی هم نبود که آماده کنم پنیر خیار گوجه مامانم تموم کرد بعد من رفتم نماز بخونم مادرم رف کمی چوب بیاره آتیش درست کنه واسه چایی منم نشستم به راز نیاز با خدام...
ادامه پارت در این کانال..هیجانی،رعیتی،اربابی،پرستاری،
خدمتکاری،عاشقانه،پلیسی،روانشناسی، همه همه در این رمان
پس عضو این کانال و با ما همراه باشید در سرنوشت این رمان
@Asfsxvhddvg99_as