باشوهرم دعوام شده هرچی فکر میکنم نمیدونم سرچی بود.همه چی قاطی پاتیه.اینطور بگم ک از ساعت۲ ک همو دیدیم حرف نزدیم.صب رفتم بهداشت برا چکاپ بچم گفت ضربان قلبش نامنظم میزنه و منو فرستاد بیمارستان رفتم بیمارستان تا ساعت ۲ اونجا بودم بعد ب همسرم گفتم اومد اونجا دنبالم فقط چندکلمه درمورد بچه حرف زدیم.
دعوامون از اینجا شروع شد ک صب من ساعت۵ بیدارشدم یکمم شکمم درد میکرد دیگه نخابیدم تا ساعت۷ونیم.شوهرم۸میره سرکار.منم ساعت۷ونیم یکم باهاش حرف زدم چون درد داشتم خاستم بهم امبدواری بده دلم قرص شه.ولی اعصابش خرد شد چرا بیدارم کردی سرم درد کرد گفتم تو منو درک نمیکنی این حرفا نیم ساعت زودتربیدارشدی و این جیزا.بعد بعش گفتم میزاری تنها برم خونه مامانم چون اخرای حاملگیمه میخاستم پیاده روی کنم گفت نه چندبار بهت گفتم من بدم میاد تنها بری بیرون اخه شهرماکوچیکه.دیگه لبلس هاشو پوشید و بدون خذاحافظی رفت.اصلا محال بود بدون خداحافظی بره منم پشت بندش بعش پیام دادم و بحث شروع شد حتی بحثای قدیمی تا الان.دلم ب بچم میسوزه ک اونم داره این استرسو تحمل میکنه کلی بخاطرش گریه کردم.