سلام داستان منو شاید خیلیاتون میدونید و خوندید اینجا
من زنی هستم که بخاطر زن بودنم محکومم به غمگین بودن
منو همسرم ۴ سال باهم دوست بودیم تا بلاخره ازدواج کردیم منو همسرم هیچگونه رابطه ای باهم نداشتیم (منظورم دخول)
من شهرستان اون تهران خانواده شوهرمم ی شهرستان دیگه
توی این ۴ سال هردو خانواده مخالف بودن
من سنمزیاد نبود و خاستگارای زیادی از محل و دوست و فامیل داشتم
چون اندام خوبی داشتم و بخاطر اخلاقم
تعریف از خودم نمیکنماا دارم واقعیتو میگم
اما مامانم بخاطر اینکه خودش سن کم ازدواج کرد به همه جواب رد میداد و میگفت نمیخوام دخترمم سن کم ازدواج کنه
اماا قسمتتت منو با همسرم آشنا کرد توی اینستاگرام
صحبت کردیم و حرف زدیم و بخاطر مسیر طولانی بین ما همسرم سالی ۲ بار فقط میتونست بیاد دیدنم اونم درحد ۳ ساعت بدون اطلاع خانواده چون مامانم خیییلی حساسه روی این مسئله
من خانوادمو بزور راضی کردم اما خانواده اون راضی نمیشد منم ی بهونه جور کردم و به خانوادم گفتم بخاطر این دلیل مخالفن (دلیلشم بماند)
بابام خیلی آدم روشنفکریه برعکس مامانم
گفت دعوتش کن بیاد ببینمش صحبت کنیم ببینم چجور آدمیه
خلاصه ما دعوت کردیمو اومد تنهایی صحبت و فلان و گل و شیرینی خانوادمم حسسسسابی ازش خوششون اومد بخاطر باعرضه بودنش
گذشت و گذشت تا پارسال که خانوادش راضی شدن به این ازدواج
ی شب تابستونی اومدن خاستگاری و منم توی اتاق ضربان قلبم رو هزاااار بود و از استرس همش میخندیدم(بلاخره عشقه دیگه)
اومدن و خانواده ها صحبت کردن . از خانواده من عمم و شوهرعمم با عموم و زنعموم و دایی بزرگم و پدربزرگم بودن
شوهرعمم بخاطر اینکه آدم مجلسی هست یعنی برای مشورت و پادرمیونیو اینا میان سراغ این یعنی تجربه خوبی توی این مسائل داره و خیلی خوب حرف میزنه و طرفو میسنجه
صحبتا شروع شد و از خانواده شوهرم مادرش حرف میزد و از خانواده ما شوهرعمم(آدم خیلی خوبیه و منوهم خیییلی دوست داشت و خوشبختیمو میخواست)
حرف زدنو حرف زدن و مهریه و اینارو مشخص کردن و قرار شد فردا بریم خون آزمایش
(شاید بگید چرا انقد عجله ای اما ما توی ۴ سال همو شناختیم خانواده ها و از راه دوری اومده بودن گفتیم خستشون نکنیم الکی ببینیم خونا میخورن بهم یا نه)
خلاصه صبح شد رفتیم محظر واسه نامه و اینا بعد رفتیم برای آزمایش
شوهرم و باباش اومدن
منو مامانم و بابام رفتیم
خلاصه خون دادیم و ی آشنا اونجا داشتیم توی مسیر برگشت به خونه بهمون گفت مثبته؛)
روز بعدش رفتیم با خانواده شوهرم و خودمون طلا گرفتیم  و اینا ولی قرار نبود به این زودی عقد برگزار کنیم(حداقل ی ماه بگذره از خاستگاری)
هیچی دیگه خانواده شوهرم برگشتن و ایناا
قرار شد ی عقد و عروسی رو باهم بگیریم و گرفتیم و اومدیم تهران
شوهرم گفت نمیخوام فعلا از جلو رابطه داشتیم و از .... رابطه برقرار کنیم ماهم که تازه نفس قبول کردیم و ۲ ماه اینجوری گذشت و بعد از دوماه شوهرم گفت خب بهتره دیگه از جلو رابطه برقرار کنیم و من خیلی میترسیدم
همش فکر میکردم جر میخوره و اینا اثن استرس گرفته بودم و هی شوهرم میخواست رابطه برقرار کنه وسطش کنسل میکردم (وسطش یعنی درحال معاشقه)
خلاصه شوهرم گفت میخواس انگشت کنم؟؟
منم یکم فکر کردم گفتم خب با انگشت پردمو برداره دردش کمتره
گفتم اره و انگشت کرد و درآورد دید خونی نیست:(
همونجوری پشتشو کرد و خوابید
شوکه شده بود اثن حرف نمیزد
بدترین روزم همونروز بود
تلخترینش همون بود
حالا این خون نیومدنش به کنار میگفت گشاااده
گذشت و گذشت شوهرم هی سیگار پشت سیگار افسرده شده بود
هی به این فکر. میکردم من که کاری نکردم اخه چرا اینجوری شد؟؟؟؟؟؟
هی میگذشت و میگذشت بعضی وقتا مجبورش میکردم بریم بیرون یکم حالش بهتر میشد
مجبورش کردم ببرتم دکتر گفت ی دکتره هست سنش بالاس توی هواپیما آشنا شده بودن گفت میبرمت پیش اون خلاصه رفتیم و شوهرم رفت بالا گفت بهت زنگ میزنم بعد من بیا بالا
رفت و دیدمنیومد بعد با چهره خندون اومد پایین گفتم چیشد چرا زنگ نزدی
گفت رفتم خانم دکتره گفت جمع کن مرد حسابی اخه این حرفا چیه برو تازه ازدواج کردی عشق و حالتو بکن و حسابی شوهرمو خندونده بود
خلاصه حالش خوب شد ولی بعد از چند ماهی دوباره بد میشد و ی تفریح میرفتیم خوب میشد و اینجوری تکرار شده بود تا ی مدت دیدم خوبه و کاری نداره تا همین چند روز پیش یعنی یک هفته پیش که عمم و شوهر عمم اومده بودن تهران و دعوتشون کردم خونمون
خلاصه دعوت کردم و دقیقا صبح روزی که قرار بود شبش بیان شوهرم که از خواب بیدار شد حالش بد بود
منم حش شیشمم بهم گفت دوباره یادش افتاده
خلاصه کاری به کارش نداشتم
رفت سرکار و خیلی سرد شده بود
شب شوهرعممو و عمم اومدن و شب خوبی بود اما روز بعدش میگفتم چیشده بگو خب میگفت شوهرعمت بهم خندید؟خوب خندید دیگه،؟؟
زن به جای دختر به من انداخت خوشحال بود؟
(شوهرعممو مقصر میدونست)
شوهرممیگفت خیلی نقشه خوبی چیدبن و اینا اثن نقص نداره
تورو به من انداخت اونا
وااای نمیدونید که چقد عذاب کشیدم چقد غصه خوردم هنوز از همون هفته قبل باهام قهره و نمیزاره برمپیشش
اون توی ی اتاق دیگه و منم توی ی اتاق دیگه
باهاش شامنمیخوره میزاره منتموم کنمبرم اتاق بعد خود میره میخوره
ادامه در نظر اول👇👇👇👇