نیم ساعت یا یه ساعت پیش یهو با صدای عجیب غریب گریه مانند بیدار شدیم طبقه ی ۶هستیم پنجره ی اتاقمون به پشت ساختمون باز میشه که روبرومون ساختمونای تازه ساخته که فکر کنم خالی هستن بین دو ساختمونم مردم کردن آشغال دونی😑
با ترس بیدار شدم چون صدای خیلی عجیب گریه مانندی بود با خودم گفتم نکنه صدای جنی چیزیه داره گریه میکنه تو ساختمون خالیا😶😑 رفتم پشت پنجره کلی چشم چرخوندم دیدم یه سگ بیچاره رو بستن زیر بارون تو این سرما معلوم نیست از کی اونجا بوده دلم ریش شد خدا ازشون نگذره به شوهرم گفتم رفت پایین یه چیزی بده بخوره طناب گردنشم باز کنه اول غذا براش انداخت تا آروم بگیره طنابشو باز کنه ولی سگ بیچاره انقد از آدما ترسیده بود که همش خودشو میکشید تا در بره نه چیزی خورد نه گذاشت طنابشو از گردنش باز کنه طنابو از دست شوهرم کشید فرار کرد خدا میدونه چه بلایی سر حییون بیچاره آورده بودن که از آدم جماعت فراری بود طنابش موند تو گردنش حالا به دست و پاش میپیچه یا شاید دوباره گیر یه عوضی میافته😑😞
از آدمیزاد ترسناکتر به نظرم هیچی نیست😑😑