س ساله ازدواج کردیم هیچ مشکلی نداشتیم خوب و خوش
حدود 3 روز دوستش اومد خونمون منم رفتم خونه بابام هر وعده هم غذا های خوب خوب درست کردم فرستادم براشون رفت ی مشکلی پیش اومد با ی روز بعدش شوهرم مجبور شد ک بره مسافرت با همین دوستش تا3 روز دیگه برگشتنی اوردش خونمون الان 5 روزه منم هی حرص خوردم هی حرص خوردم هی گفتم بگو بره گفت میره ولی هی نمیرفت منم کلی گریه کردم خسته شدم از خونه بابا موندن.بابام اینا هم مهمون دارن .منم عادت دارم ب خونه خودم .امشب زدم ب سیم اخر رفتم بیرون هرچی گفت پیاده شو نشدم گفتم تو ک برا بقیه خوب پاتوق پیدا میکنی برا زنت هم پیدا کن من نمیرم خونه بابام بگو مگو شد زد تو گوشم منم حمله کردم بش با ناخونام موهامم کشید حدود ده پونزده ثانیه همو زدیم بعدم با تموم قدرتم در ماشینو کوبیدم ب هم و در رفتم