خونه مادربزرگم عوض شد و رفت یه جای دیگه
شاید بیست سی سال بعد اون قضیه ها
وقتی که برادرم سرباز بود😁
محل خدمتش و خونه مادربزرگم یجا بود میرفت بهش سر میزد و کلید خونشم داشت
یبار میره خونه مادر بزرگم میبینه خونه نیس
میگم برم یه دوش بگیرم بعد بخوابم
خونه قدیمی بوده.اونجا مادربزرگم همه کارهاش با بسم الله شرو میکرده ولی برادرم نمیدونست
حموم تو حیاطش بوده.یادمه که باید میرفتی داخل بعد چراغشو روشن میکردی خیلی هم بزرگ بود
خود حموم هم یجورایی دو طبقه بود ولی اون بالا شبیه انباری بود و استفاده نمیشد.خیلیم تاریک بود و جن داشت😈
میره که دروباز کنه یک قدم میره داخل که لامپ روشن کنه یارو میاد جلوش..جنه رو میگم
گفت اونم شکه شده
با صدای وحشتناکی که در اورده یه کف دست ب من زد
گفت انقدر قدرت داشته که فکر کردم قفسه سینم شکسته و قلبم ایستاده
برادرم همونجا بیهوش میشه😖😖😖
بعد که بهوش میاد و متوجه میشه چه اتفاقی افتاده با تمام وجود بلند میشه و فرار میکنه داخل خونه وسیله هاشو جمع میکنه میره بیرون
میگفت حدود یک ساعت و نیم بیهوش افتاده اونجا😦😦
بعد دیگه هیچ وقت حموم نمیرفت اونجا
یادمه بچه بودم اونجا تنها حموم میرفتم انقدر دلم میخواست بیاد ببینمش
دیوونه بودم کلا😆😆😆