یه سری تاسوعا رفته بودیم خونه مادربزرگم تو شهرستان که خیلی خونه ی بزرگیه میشه گفت باغه شب خوابیدیم چون فرداش ناهار قیمه نذر میدن با دختر خاله ها یخورده جوک تعریف کردیم و مسخره بازی تا خوابمون برد شب حدود ساعتای 3.4بود خواهر کوچیک ترم که 20سالشه گفت پاشو بریم دستشویی من میترسم منم که مثلا با دل و جرئتشونم گفتم پاشو رفتیم تو حیاط دستشویی که زیادم دور نبود از خونه شاید 6.7متر فاصلش بود خواهرم تو دستشویی بود یه عان جوری از پشت سر موهامو کشیدن که قشنگ 2.3قدم اومدم عقب و افتادم زمین که از درد گردنم چنان دادی کشیدم داییم با عجله با زیر شلواری پرید تو حیاط شدیدا ترسیده بودم و فشارم افتاده بود تا چند روز گردنم درد میکرد هر چقدر نگاه کردیم نه درختی بود که موهام گیر کنه بهش نه چیزی اخرش مادربزرگم گفت بخاطر اینه که دیر وقت از تو استانه رد شدی بسم الله نگفتی بعد از اون به هر چارچوب در میرسم بسم الله میگم بعد رد میشم