من دارم جدا میشیم از پسرعموم به علت خیانتش
چند ماهم منتظرش شدم شاید پشیمون بشه از دلم دربیاره که اصلا عین خیالش نبود
دادخواستم اومد داد حتی
بابام ولی خبرنداره از اینا فکرمیکنه فقط دعوامون شده و یه بحثی بوده
مامانم میگه نگو بهش چون خودش مریضه حرص نخوره درگیر دعوا نشه
ولی دلم میگه بگو
مهریه رو هم بخشیدم بهش و اونم خیلی راحت کنار اومد باهمچی
حس میکنم خیلی ساده داره میگذره ازم و خیلی سنگینه این واسم انگار هیچی نشده اصلا
انگار هیچ حقی به گردنم نداره که حداقل بگه ببخشید که چن سال عمرتو به باد فنا دادم
البته فهمیده بودم که دوستم نداره زیاد