من خیلی خانواده شوهرمو دوست دارم باوجود تمام بدیهاشون عاشقشون بودم که روز اخر شوهرم و برادرشوهرم سر یه جر و بحث که یکی از برادرشوهرامو زمین اضافه بر حق دادن بهش با پدرشوهرم بحث میکردن.. پدرشوهرم گفت به کسی ربطی مدار این پسر وکیل وصی منه هرکار بخوام این انجام میدخ شما نمیخپاد هیچ کاریکنید واسمون.. حالا پدرشوهرم ایما میخواستن از شهرستان بیان تهران،برادرشوهر بزرگم به شوهرم گفت تو بیارشون... به شوهرم گقتم اینبارو نرو چون خود بابات گفت وکیل وصی من فلان برادرته تورو چه.. پدرت علنا گفت طرف ما نیاین..
شوهرم گفت باشه ولی فهمیدم امروز بی خبر رفت دنبالشون و الکی گفت کارگاهم...
وقتی فهمیدم کتمان کرد دست اخر گفت پدر و مادرمه دوست دارم..
تو روی منی که عاشق اونا بودم ایستاد فقط ناراحت بودم بخاطر ناحقی پدرشوهرم و گفتم اینبار نرو
دروغ گفت بهم میخوام از خونه بندازمش بیرون.. بار چندمه دروغ میگه