بعد از عقد تنها کسی که حواسش به من بود و سعی میکرد مثل سابق باشد پدرشوهر بود،مادرشوهر و دخترش خیلی سنگین و پچ پچ کنان و چشم و ابرو برای هم میومدن و همش با عروس جدید تعارف و معاشرت داشتند گویی که من مخالف این ازدواج بودم،
وقتی بعد عقد خانواده دختر را به خانه شان دعوت کردند دو روز بعدش عیدقربان و اولین عید عروس بود که خواهرشوهر بخاطر فوت اقوام هنسرش نمتوانست مادر را همراهی کند،مادرشوهر بهمگفت فردا تو با ما به روستا بیا تا برای بردن کادوی عروس من تنها نباشم. منم گفتم من تا حالا همه جا غریبه بودم و همه چیز را ازم مخفی گردین(همه جا کقتی میگفتند چرا عروس بزرگ نیست درحالیکه جلسه اول خواستگاری بوده،مادرشوهرم میگفته بخاطر گرونا و بچه هاش جایی نمیاد،نمیگفته خودش چکار کرده و مخفی کرده همه چیزو)
گفت من بهت زنگ زدم وقتی رفتی،گفتم بعد ۳هفته و اینهمه مخفی کاری،خانوادش نمیگن چجور شده دیگه عروستون از کرونا نمیترسه و رفتم نزدکی در خانه تا همسر امد و به خانه رفتیم.
هفته بعد باز مادرشوهر زنگم زد که عیدقربان تنها بودم و نرفتم و عید غدیر بیا برویم که گفتم جواب من مثب هفته قبل هست و او گفت باید بیای و من گفتم.خونه ای که پسرتون قراربود دوهفته ای تموم کنه الان دوماهه که تموم نشده و محرم نزدیکه و من میخوام عیدغدیر خونه خودم باشم و کاری به کسی ندارم
به همسرم هم گفتم عید غدیر باید چندتکه اثاث ببریم و بریم خونه خودمون.هیچکس دلش به حال تو نمیسوزه،همه فکر خودشونن و همینکارو کردیم