2777
2789
عنوان

سه ماه قهر ادامه دار با خانواده شوهر و اتفاقات جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 1445 بازدید | 47 پست
یه ماه رفتین موندین خونه پدر شوهر از این حرفا هم می زنین؟ تازه بغض هم می کنین؟ چه قدر عجیب.....

مجبور بودم

منو بردن محیط کرونایی که مجبور شدم اونجا ۱ماه باخودشون قرنطینه بشم وگرنه هرگز نمیخواستم تحمل کنم

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

فردا صبحش باز خواهرشوهر امد که گندکاریهای خودش،مادرش،برادرش و شب قبل پدرشو درست کنه.کلی تعارفش کردم و عادی برخورد کردم که خودش بحث را باز کرد و گفت پدرم گفته کاش قلم پام شکسته بود و نرفته بودم و اون حرفورو نزده بودم

گفتم من مشکلی ندارم.آب ریخته را نمیشه جمع کرد با همه سختیهای پسرتون تاحالا ساختم.حالا که به سامان رسیده هم برام مهم نیست و بگید پدر زودتر تکلیفشو روشن کنن و کلی هردو گریه کردیم و گفتم.مادرت همیشه خبر میگرفت اما اینبار بعد ۳هفته تو و پسرش و شوهرشو پیش کرده که گفت چون من و بابام گفتیم این چیزی نیست و او نباید بیاد.خیلی عصپبی شدمو گفتم تاقبل حرف دیشب پدرت میخاستم کوتاه بیام ولی دیگه نمتونم و منتظرم تکلیفمو روشن کنید و خلاصه کلی بحث شد و با روی خوش خدافظی گردو رفت

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

روز بعد باز از همسر شنیدم که همون روز که خواهرشوهر امده بود ،شبش قرار مهریه برون برادرشوهر بوده و او باز هیچی نگفت و کلی داغ کردم و کلی بد و بیراه نثارشون کردم و باز شوهر به مادرش خبر برد و فرداش مادرشوهر زنگم زد و من سنگین جواب دادم.که فهمیدم خواسته گند لو رفتن مراسمات پنهانیشون را درست کنه و گفت ما مهریه نبریدیم و فقط صحبتش شده و فلان و منو مثل غریبه ها برای ۵شنبه هفته بعد دعوت کرد که آماده بشم برای مراسم عقد و مهریه

)من آدم متوقع و فضولی نیستم اما خودشون همیشه همه چیز ازم میپرسن و همه چیز را میگن حتی جلسه اول خواستگاری که به اجبار برادرشوهر و فقط برای بستن دهانش رفتند من را هم بزور با خود بردند)

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  
روز بعد باز از همسر شنیدم که همون روز که خواهرشوهر امده بود ،شبش قرار مهریه برون برادرشوهر بوده و او ...

به نظر میاد تو هم یکم‌زیاده روی کردی اونام اعصاب خوردی داشتن تو هم تو این شرایط قهر کردی و جواب تلفن ندادی و تیگه انداختی به پدرشوهرتو 

به همسرم گفتم چرا من هرچی میگم مستقیم خبر میبری برای مادرت و منو بخاطر اصرار تو از مراسمشون اونم مثل غریبه ها دعوت کرده و حتی نگفته کجا و چه ساعتیو مراسم در چه حده که لباس چی بگیرم(چون خانواده عروس توی روستا بودن) و من نه عقد میام و نه دیگه جواب مادرتو میدم که باز همسرم خبر برد و فرداس مادرش هرچی زنگ زد جواب ندادم.تا دو روز قبل عقد که داستم آروم میشدم که برم عقد و آشتی کنم،همسر امد منو ببره آرایشگاه که برادرم زنگم زد و گفت پدرسوهرت میخواد منو ببینه ،منم گفتم هرچی بهت گفت لگو با خودش صحبت کنید و همینکارو کرده بود،اما همسر نامردم بروی خودش نیاورد که با خانوادش چه نقشه ای کشیدن و شکایت منو پیش برادرم بردن.منم هیچی نگفتم تا روز بعد که گفتم و کلی دعوا کردیم و باز رفت خبر بردو مادرش زنگم زد و جوابش ندادم و زنگ همسرم زدم و هرچی تو دهنم درومد بهش گفتم و گفنم مگه نمیگم به مادرت بگو زنگم نزنه.پس خودم الان جوری جوابشو میدم که دست از سرم برداره وقتی قطع کردمو سماره مادرشوهرمو گرفتم فهمیدم همسرم به خونسوت زنگ زده بود و میگفت جوابمو نده که دعوا دارم

اما اون جواب داد و من نتونستم دعوا کنم فقط گفتم چه عجب پیدا شدین که گفت من هرچی زنگت زدم تو جواب ندادی گفتم بعد سه هفته که به اصطلاح تو روز تولدم خردم کردین تو خونتون و هروقت پسرتون خبر آورد شما زنگم زدین و گریه افتادم

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

نمتونسم حرف بزنم و اون میگفت همه چیو فراموش کن و فردا بیا عقد و ما الان داریم میریم روستا واسه مهریه تو هم آماده سو بیا بریم

گفتم مگه نگفتین فردا عقد و مهریه.گفت حالا امشبه بیا بربم که گفتم تو کرونا با دوتا بجه و الان یهو بهن میگین من نمتونم بیام

فردا همسر امد دنبالم و تاظهر رفتیم خرید و رفت و پدرش امد باز و من هیچی نگفتم و وسایل پذیراییو دادم بچم براش برد و خودم نشستم.از بغض فقط زمینو نگاه میکردم و میلرزیدم که خودش فهمید و امد نزدیکم و معذرت خواهی کرد و منوبوسید.گفتم من مثل پدرم دوستون داشتم همیشه ولی باورم نمیشد روزی بخاطر بچم منو تهدید کنید که تکلیفتو روشن میکنم و بعد هم برین پیش برادرم تا حرفتونو عملی کنید و فقط زاااار زدم و اون بغلم گرفت و میگفت هم حق داری هم اشتباه شده هم ما اشنباه کردیم و کلی حرف زد تا کمی آروم شدم

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

دوساعتی گریه کردم و حرف زد و توجیه آورد تا زنش زنگش زد و بزور زنش رفت و منم کم کم اماده شدم برای عقد و بخاطر کرونت لجه هارو پیش کسی جاگذاشتم و رفتم،همسر انقد دیر ام دنبالم که اخرین نفر قبل از عاقد رسیدم و مادرشوهر گفته بود کسی نیست و فقط ده نفر ما ده نفر اونا هستیم ولی وقتی وارد شدم حداقل ۵۰ نفر از طرع عروس زن و مرد و بچه بود و ۱۵ نفر از داماد و تا لحظه آخر که خطبه عقد خونده بشه همشون استرس داشت و حنی مادرو دختر اشکشون میومد و عقدشون عجیب بود عاقد بابت مهریه چیزی نگفت و وقتی رسیدم دیدم عروس داماد خیلی باهم راحتن از مادرسوخر پرسیدم چجوره گه گفت دیشب همینجور یه روحانی امده در مراسم مهریه برون و خطبه خونده و محرمن و من متعجب که فقط به یک عقد یوری دعوت شده بودم.عقد هم با ما خیلی تفاوت داشت و بعد عقد و عکس خواستم برم که گفتن بچه هارو بیارین شام خونه ما

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  
خوشبحالتون چقدر نازتون خریدار داره

فقط همون لحظات و روزای نزدیک عقد بود از ترس آبروشون جلو فامیل

چون من عروس بزرگ و خانواده خیلی بزرگ و خوش نامی دارم برعکس عروس جدید

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

رفتیم پیش بچه ها و همسرم ۱ساعتی رفت تولد دوستش اعلام حضور کرد و برگشت که بریم خونه پدرش وقتی رفتیم مادرشوهر همچنان سرسنگین بود و فقط پدرشوهر هوامو داشت و دایم حواسش بهم بود و خلاصه شب برگشتیم خونه بابام و برای دو دوز بعد برای ناهار دعوت بودیم وقتی خواستیم سر سفره بشینیم برادرشوهر و مادرش میخواستن عروس جدید را کنار پدرشوهر بنشانند و من را دور (من همیشه بین پدرشوهر و همسر جام بود)اما پدرسوهر بهم اشاره کرد بیا کنار خودم و برادرشوهر حرصی نگاه مادرش کرد و مادرش نگاهی به پدرشوهر که بنده خدا گفت اون عروس هم اینطرف من بشینه و این ماجرا واسه ۱ ماهی که من آشتی کردم و گاها دعوت میشدیم ادامه داشت(روز بعد خواستگاری که من هم رفته بودم وقتی داستم وارد اتاق میشدم خودم شنیدم که برادرشوهر برای راضی کردن مادرش داشت میگفت بگذار همین دختر روستایی عروست شود تا بدانی چقدر بیشتر از این شهریها *منظورش من بود* به دردت میخورد)

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

بعد از عقد تنها کسی که حواسش به من بود و سعی میکرد مثل سابق باشد پدرشوهر بود،مادرشوهر و دخترش خیلی سنگین و پچ پچ کنان و چشم و ابرو برای هم میومدن و همش با عروس جدید تعارف و معاشرت داشتند گویی که من مخالف این ازدواج بودم،

وقتی بعد عقد خانواده دختر را به خانه شان دعوت کردند دو روز بعدش عیدقربان و اولین عید عروس بود که خواهرشوهر بخاطر فوت اقوام هنسرش نمتوانست مادر را همراهی کند،مادرشوهر بهم‌گفت فردا تو با ما به روستا بیا تا برای بردن کادوی عروس من تنها نباشم. منم گفتم من تا حالا همه جا غریبه بودم و همه چیز را ازم مخفی گردین(همه جا کقتی میگفتند چرا عروس بزرگ نیست درحالیکه جلسه اول خواستگاری بوده،مادرشوهرم میگفته بخاطر گرونا و بچه هاش جایی نمیاد،نمیگفته خودش چکار کرده و مخفی کرده همه چیزو)

گفت من بهت زنگ زدم وقتی رفتی،گفتم بعد ۳هفته و اینهمه مخفی کاری،خانوادش نمیگن چجور شده دیگه عروستون از کرونا نمیترسه و رفتم نزدکی در خانه تا همسر امد و به خانه رفتیم.

هفته بعد باز مادرشوهر زنگم زد که عیدقربان تنها بودم و نرفتم و عید غدیر بیا برویم که گفتم جواب من مثب هفته قبل هست و او گفت باید بیای و من گفتم.خونه ای که پسرتون قراربود دوهفته ای تموم کنه الان دوماهه که تموم نشده و محرم نزدیکه و من میخوام عیدغدیر خونه خودم باشم و کاری به کسی ندارم

به همسرم هم گفتم عید غدیر باید چندتکه اثاث ببریم و بریم خونه خودمون.هیچکس دلش به حال تو نمیسوزه،همه فکر خودشونن و همینکارو کردیم

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792