توتاپیک اولم راجب زندگیم نوشتم که چه سختیهایی دارم میکشم اما امروز دلم خیلی برای خودم سوخت من چندماهه که خانواده شوهرم میرن دکتر اگه تاپیکموبخونید میبینید مادرشوهرم چه بلاهایی سرم آورده هفته ای چند روز خونم هستن دست به هیچی نمیزنن منم بچم کوچیک خیلیم شیطون هرروز غذابپزمیوه همه چیز مراعات هیچیم نمیکنن تمام زندگیمو بهم میریزن حتی سرکشوی لباس شخصیام میرن حتی یه روز که پریود بودم وخیلی درد داشتم یکم بی حوصله بودم شوهرم هزارتاچیز بهم گفت که چراجلوشون اخم وتخم کردی عین این چندماه حتی یه غذا ساده هم درست نکردم همش خورشت اینچیزها شاید بگی مگه چیکارکردی اما کسایی که میخوان قضاوتم کنن برن تاپیکو بخونن بازم همه اینابه کنار هیچ اشکالی نداره امروز بعد یکماه اومدم خونه مادرم و یه روز موندم شوهرم زنگ زده که تو غلط کردی موندی اونجا وهزار تا چیز دیگه هست کسی بگم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
ما همه فامیلام از دختر خاله عمه زن پسر خاله هام داییها همشون خانواده شوهرشون زنگ میزنن دعوتشون میکنن که یه روز برن خونشون قسم میخورم اگه دروغ بگم حتی دخترداییهام سه ماه تابستونو میرن خونه مادرشون مادرشوهر اشون بینهایت احترامشونو دارن چون همشون فامیلم میشناسمشون اما من نهایت یه روز برم خونه مادرم اونم حتی یبارم نشده که اومده باشمو به هر بهانه ای اشک منو در نیاورده باشه
خیلی خستم اگه دلم برای بچم نمیسوخت خودمو میکشتم حتی تواین شرایط مادرشوهرم مهمونی گرفته ساعت نه شب زنگ زده منم شوهرم نبود دعوت کرده منو همه فامیل خونش بودن آخه این انصافه آخه من مگه چقدر تحمل دارم راستش دلم از اینم بیشتر میسوزه که مادرشوهرم روزی دوبار میره خونه مادرش هرهفته یکی از فامیلای خودش خونشون مهمونم اما حتی اجازه نمیده یکی از خانواده شوهرش پاشو خونشون بزارن