یاعلی:
داستان واقعی
این جریان زندگیه دوستمه اززبان خودش مینویسم.....
دختر سوم خانه بودم وفرزند چهارم وقتی به دنیا اومدم پدر ومادرم حیرت زده بودن ونمیدونستن چیکار کنن تصمیم گرفتن از شهرمون برن به یه روستایی دوردست تا کسی نشناسدشون وفامیل هم نشانی نداشته باشن تا منو ببینن چو
ن. ....
من یک دست نداشتم 😔
وخدا میدونه چقدر پدر ومادرم از وقتی من به دنیا اومدم گریه کردن...... 😭😭
اما نتونستن مهاجرت کنن وکم کم همه فهمیدن من ناقصم......
اسممو نسرین گزاشتن
نمیدونم چند سالم بود که فهمیدم من با بقیه یه فرق بزرگ دارم ونمیدونم چند سالم بود که دیگه از حضور توجمع خجالت میکشیدم