میدونی خیلی ها بعد فوت پدر یا مادرشون حاضر نیستن قبول کنن اونا عروسی کنن و انتظار دارن پدر و مادرشون همیشه انتها باشه و خودشون هم بعد مدتی اونا رو فراموش میکنن و میگن وقت نداریم بعضی ها هم کلا اونارو میزارن خانه سالمندان
ببین میدونم برات سخته و من چون برام اتفاق نیفتاده اصلا میتونم درک کنم احساساتتون رو
اما بدون همیشه ما چیزهایی داریم که ازشون میترسن و درست نیست، مردم همیشه حتی اگه بهترین باشم هام پشت سر ما حرف درمیارم حتی پشت سر امامان و پیامبران هم صحبت درمیاوردن و ادونا رو کم عقل و جادوگر و ... مینامیدن باید سعی کنی نیست به تفکرات و رفتار مردم بی تفاوت باشی و اینو بدون که خودم هم جزئی از مردمی پس به تفکرات و ... خودت بی توجهی کن
آدما وقتی سنشون بالاتر میره نیاز بیشتری به هامون و یک حمایت و تکیه گاه عاطفی دارن
دعوا کردن با مادرت اصلا درست نیست اونم سر چیزی چه حق اونه
خیلی از والدین دوس ندارم بچشون ازدواج کنه و اونا رو ترک کنن آیا حق دارن جلو ازدواج اونا رو بگیرن؟؟؟؟
حالا چرا امثال ما حق میدن جلو ارواح والدینمون بایستیم؟؟؟ چون قبلا ازدواج کردن؟؟؟ چون سنشون بالایه؟؟؟
خب اینا دلیل و مناطق درستیه ؟؟؟ آیا اینا باعث میشه نیاز به همون و ازدواج تو اونا از بین بره؟؟؟ صبر کنن تا ما ازدواج کنیم؟؟؟ آیا ون موقع هم کسی برا ازدواج با اونا پیدا میشه؟؟؟
حالا اگه مادرت ارواح میکرد حاضر بودی همیشه پیش اون باشی؟؟؟ اصلا کسی پیدا میشد همچین چیزی رو از زنش قبول کنه؟؟؟
وقتی پیر نشو تنهایی چکار باید میکرد؟؟ مگه اونا ادم نیستن چه ما بخواهیم جلوشون بایستیم؟؟؟
البته میدونم احساس عاطفی و دوس داشتن اون تو این رفتارت تاثیر داره اما بایدسعی کنی آروم باشی و با شرایط سازگار کنی خودت رو؟؟؟
خیلی ها بعد ازدواج به روابط نامشروع و... رو میارن، خدا رو شکر که مادر شما سالم و نجیبه