ما تازه جابه جا شديم
موقع خريد
به شوهرم گفتم نزديك مامانت نرو چون شنيده بودم پاي تلفن ميگفت مامان جون ميخوام پيش تو باشم نوكريتو كنم
دقيقا اومد چندتا كوچه بالاتر از مادرش خونه گرفت
بر اتوبان روبه روش پاساژو مغازه داره به فاصله ٦ متر هميشه صداي اتوبانو ادما تو خونه اس من مخالفت كردم مامانش توپيد بهم كه حالا چهارتا مغازس گفتم اتوبان معلومه گفت پرده ميزني معلوم نميشه
حالا اينكه ازينجا به خاطر سروصدا بيزارم به كنار
هر روز عصر مادرش مياد اينجا يا پدرش
يهو سر زده ميگن داشتيم رد ميشديم
دنيا رو سرم خراب شده
بچم هم به دنيا بياد بدتر ميشه كه
بچم نوه اوله
ميترسم
خيلي به هم ريختم
اونا اب ميخوان بخورن زنگ ميزنن شوهرم بره انجام بده
مقصر خود شوهرم هم هست ولي زورم نميرسه قبل خريد خونه خيلي باهاش حرف زدم
داغونم
از افسردگي دارم دق ميكنم
چي كار كنم با اين قوم الظالمين
سر اثاث كشي مادرش بهم ميگفت كار كني هيچيت نميشه من انقد بلاها سر خودم اوردم هيچي نشد!!! چه جوري ميخواد تو چشاي بچه من نگاه كنه!!! ميگفتم جون ندارم كار كنم غذا نميخورم ميگفت منم نونو ماست ميخوردم هيچي نشد !!!!
خسته ام از دستشون