من تویه خانواده خیلی سخت گیر و منضبط و در عین حال امروزی و سطح متوسط به بالا از نظر مالی بزرگ شدخیلی حساسیت ها روم بود و از نظر درسی خیلی سخت میگرفتن بهم تا که سوم دبیرستانی شدم...فشارها خیلی روم زیاد بود بداخلاقی های مادرم سخت گیریا فشار مدرسه که تقریبا تو تهران به نامه سخت گیریش...طوری که من چندبار به خودم اسیب رسوندم روحیم ضعیف شده بود و به شدت عصبی شده بودم...یه روز سر کلاس حالم بد میشه و حمله عصبی بهم دست میده و یک هفته بستری بودم چون گفتن مشکوک به صرع هستم خلاصه بعد اون یکم راحت ترم گذاشتن ولی این عصبی شدنا روم ثابت مونده بود دیگه از خط درس زده بودم بیرون حتی شروع به شیطنت کرده بودم. اکثرا خونه مادر بزرگم اینا بودیم به شدت عاشقشون بودم و وابسته بهشون. پدربزرگم ناخوش احوال شده بود و در عرض سه ماه مارو تنها گذاشت. فوت شد. من تقریبا به مرز جنون رسیده بودم اخه خاطراتمون و یواشکیامونو فقط خودمون میدونستیم. حالم بدتر شده بود افسرده شدم خیلی شدید. تصمیم گرفتیم که منو مادرم به یه سفر یکماهه بریم. رفتیم یه شهر دیگه که فامیلای مادرم هم اونجا بودن. من سرحال تر شده بودم و با یه تصمیم یهویی قرار شد که کلا بمونیم اونجا و خونه اجاره کردیم زندگی عادی و روزمرگی شروع شد. تصمیم گرفتم برم دانشگاه و این باعث شد که یه دوست داشتن یه عشق شروع بشه! یکی از فامیلای مادرم گفت میتونیم کمک کنیم برای ثبت نام. چون با شرایط اشنا نبودیم و پدرم هم نبود که از چک اون برای ثبت نام استفاده کنیم. پسره فامیل(فرهاد) کمکمون کرد و چکشو داد. البته بارها و بارها همو دیده بودیم تو تهران مهمون میومدن خونه مادربزرگ. حتی یبار شمال رفته بودیم کل خانواده خاله ها و ما و اونا و بقیه مهمونا. اینم بگم که وقتی پدر فرهاد فوت شده بود بعد چهلم اومده بودن تهران و این یه داداش کوچیکتر(ارمان) داشت که از من یک سال بزرگتر بود . با مادرشو مادرم و ارمان رفتیم مرکز خرید و پیشنهاد دادن که بریم شهر بازیش تا حال و هوای ارمان عوض شه چون واقعا افسرده بود. نگو که ارمان از من خوشش میادو به مادرش میگه حتی وقتی رفتن شهر خودشون به من پیام داد. شماره مو گرفته بود که تو شهربازی همو گم کردیم بتونیم پیدا کنیم همو!!! خلاصه عادی باهم حرف میزدیم حال و احوال میپرسید و راجب درس و کنکور و این حرفا. تا که نوعید پدرش تنها اومد تهران و اون موقع گفت که منو میخواد حتی اگه خانواده ها مخالفت کنن منو فراری میده. ۱۸ سالم بود. من ردش کردم و حتی یه خرس بزرگ خریده بود که انقدر رفت رو مخم از پنجره پرتش کردم بیرون. و جلوی همه علنی ردش کردم و گفتم که نمیخوامش. این اتفاقا قبل از فوت پدربزرگم و رفتنم به یه شهر دیگه اتفاق افتاده بود خواستم توضیح بدم که بدونید چه خبرا بوده!
وقتی زندگی تو شهر فرهاد اینا شروع شد چندتا خاستگار برام اومد هم از فامیل هم غریبه. شهرمون کوچیکه و کسی که تازه بیاد همه خبردار میشن! سه تا خاستگار اومد و هر سه رو رد کردم حتی یکیشم داشت جدی میشد که اخرش به اختلاف خوردیم و ردشون کردم. البته تا اون موقع هم شیطنتای خودمو داشتم و با ادمای زیادی هم صحبت شده بودم ولی عاشق نشده بودم. این خاستگارا باعث شد که فرهاد جلو بیاد و بهم بفهمونه که منو میخواد. دیگه شروع شد. هر روز مارو پیبرد بیرون گردش رستوران و هر دفعه به بهونه های مختلف منو جلو مینشوند.اینم بگم که از همه شیطنتام با خبر بود و کاملا میدونست تا اون موقع چه تو تهران چه اینجا چه کارایی کردم با کیا دوست بودم و چیشده!
کم کم بهمون نزدیک تر شد. رفتاراش قشنگ تر شد.باورتون نمیشه اگر بگم چشاش هر دفعه برق میزد با نگاهش گرما و محبت میداد بهم!
هروقت سوار ماشینش میشدیم این اهنگو میزاشت(emo band, harja ke bashi)