پدر من و پدر شوهرم با هم همکار بودن و از 15 سالگی من میومدن خواستگاری و بابام میگفت زوده پدر بزرگ شوهرم که بابامو خوب میشناخت به اینه ازدواج خیلی اصرار داشت ولی قبل ازدواج ما تصادف میکنه و فوت میکنه دوسال بعد رسما از من خواستگاری میکنن و بله میگم ولی چون میترسیدن نه بشنوند به فامیلشون نمیگن تا قطعی بشه همون شب خواستگاری وقتی برمیگردن خونه خاله شوهرم زنگ میزنه به مادر شوهرم میگه علی رو داماد کردین اونم با تعجب میگه از کجا میدونی میگه خواب بابارود دیدم که با یه جفت شمعدون و اینه اومد خونه و گفت بالاخره اینه اینه و شمعدون باید جایی که قرار میگرفت, گرفت میگه گفتم بابا منظورت چیه گفتن خیالم از علی راحت شد  مرده ها از احوال زنده ها اگاهن و از ناراحتی یا شادی عزیزاشون ناراحت و شاد میشن...