سلام ده دوازده سال پیش کوچک بودم خونه ی همسایه قرار بود دو روز دیگه عروسی داشته باشن سر ظهر من رفتم توی حیاط نگاه کنم همه خواب منم با شور هیجان بچگی ببینم لامپهای رنگارنگ چن تاست وای چشتون جای بد نره دیدم عروس دم در اتاق پذیرایی رو به من دوماد بیرون در نشسته پشت به من تقریبا نیمرخ زبان دختره تو دهنشه انگار آب نبات میمکه خلاصه عروس منو دید هر چقد ههههاا کرد طرف متوجه نشد که عروس هلش داد ، خلاصه بگذریم امروز رفته بودیم خونه پدر عروس جمعی از دخترا و دوستان و زنان همسایه هی شوخی میگردن و حرفای اونجوری میزدن منم سرم تو گوشی زیاد خودمو قاطی حرفای سکسشو نمیکردم که یهویی یه تعریف خاطره ی اون روز را یادآوری کرد همون عروس قشنگ و با پررویی تمام تعریفش کرد ولی خدا را شکر اسم منو نبرد زیر چشی یه نگاهی کرد بهم که ناگاه خونه رفت رو هوا از صدای خنده که آرزو میکردم کاش نگاش نمیکردم وای دلم میخاست خفه اش کنم نمیدنم شوهره توی این چند سال از من کینه داشته و متنفر بوده راستش من تا امروز نمیدونستم چه بوده جریان و چه سوژه ای شدم امروز،، نگین که شما تجربه شو داشتین و متوجه شدین که خودمو از پنجره میندازم توی گوچه،