2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۶۷)

514 بازدید | 18 پست

صبح زود آریو بیدار شد ، کمی باهم بودیم و باز خوابید.

اینبار دیرتر از علی بیدار شد.

تقریبا یک ساعت.

بچه ها خدا رو شکر آروم بودن.بهشون زود صبحونه ندادم.

نمیدونم چی خورده بودم ک عجیب شیرم زیاد شده بود.

آرد برنج نداشتیم.باید آسیاب و الک میکردم.

ب بچه ها قطره آهن دادم .

و آریو خودش و علی روی پا خوابید.

صبحانه گوجه تخم مرغ درست کردم.

رضا صبح زودتر رفته بود خرید و صیفی و سبزی جات خریده بود.

با اینکه گفته بودم بادوم نخر ولی گرفته بود.

رضا زودتر صبحانه خوردن رو شروع کرد.

ب ما کم رسید .باز برای محمد درست کردم.

تقریبا ظهر بود ک صبحانه خوردیم و ناهار تقریبا با تاریک شدن هوا.

با اینکه دیشب بعد از بچه ها فورا خوابیدم و صبح دیر بیدار شدم ولی باز خوابم میومد.

من عاشق خوابیدنم و خواب خواب میاره انگار.

آریو امروز یک کم بهتر بود.

رسیدم آرد برنج درست کنم.

برنج های خشک شده رو میریختم توی آسیاب.بعد الک میکردم.

یک سومش از الکل رد نمیشد.

دو تا ظرف گذاشته بودم یکی برای آرد ، یکی برای درشت تر ها.

امروز رضا اونا رو هم آسیاب کرد و حجمش نصف شد.

برای بچه ها فرنی درست کردم.

باز علی بهتر خورد.اما آریو هم خورد.اصرار نکردم.شاید بهش حساسه.

مهمونام بجای ۲ش ، شنبه میان.

برادرم کشیک داره و زود باید برگرده ، بخاطر همین زودتر میان.

محمد از یک شنبه باید بره مدرسه.هیچیش آماده نیست.

امروز از صبح درگیر گروه اولیا و مربیان بچه ها بودم.

شک کردم ک مدرسه اش رو عوض کنم یا نه.

مدیرشون دو بار ب رضا زنگ زد.

یک بارش رو جواب نداد و بهش گفتم ک باهاش تماس بگیره.

برای تجهیزات مدرسه کمک میخوان.و مسئول اصلی ک میتونه کمک کنه جوابش رو نداده بوده ، مجبور شده ب همسر من زنگ بزنه.

من ک آرد برنج درست میکردم ، رضا گردو پوست کند و چرخ کرد.

قبلش گفت وسایل سالاد بهش بدم تا درست کنه.

خیار و گوجه و کاهو و پیاز براش بردم.

سالاد رو خورد ، انرژی گرفت و رفت سراغ ناهار.

فسنجون گذاشت.

رب و گردوش رو زیاد ریخته بود.

من گوشت کم گذاشته بودم بیرون.

توی سرخ کن بادمجون و گوجه کباب کرد و گذاشت با بقیه ی مواد توی زود پز و درش رو بست‌.

وقتی آماده شد، گوجه ها ک نبودن.بادمجونم در حد چند بند انگشت میشد پیدا کرد.

آب شده بودن.

ظهر ظرف ها رو شستم.زیاد نبودم اما همه ظرف های کوچولو کوچولو و نامرتب ک سینک رو پر کرده بود.

بعد از ناهار هم ظرف های کثیف خالی رو شستم.

ولی نرسیدم ب جمع کردن سفره و مابقی غذاها.

بچه ها رو ک شیر دادم ، بعدا جمع کردم.

و باز چند تکه ظرف موند.

رضا بعد از ناهار رفت توی اتاق یک کم کارهای عقب موندشو انجام بده.

بدجور معتاد شده ب خرید اینترنتی.

یک کلمه از دهنم در اومد ک سایت باسلام هم خوبه.

سه چهار تا سفارش داده تا امروز.

امروز میگفت بگم خدا چیکارت نکنه منو با این آشنا کردی!

حالا نه اینکه خودش اینکاره نیست.؟

هیچ چیزی از دستش در نمیره.این اولیش بوده.

از کلی سایت های خارجی و داخلی خرید کرده و میکنه!

چند تاش هم ک کلا بسته شده.

جدیدا توی یک سایت جدید بازی میکنه ک جایزش دلاریه.و تا ۱۰۰ دلار نشه ، ب حساب نمیریزن.

داره امتحان میکنه ببینه بهش میدن یا نه.میگه برای شارژ هاست و دامنه سایت های خودش و خودم و باباش خوبه اگر بدن این امتیاز بازی ها رو.

خدا داند.حالا منتظرم ببینم کی میشه ۱۰۰ دلار.

یک ساعت بعد رضا اومد پیش ما.بچه خواب بود و تاریکی زده بودیم.

علی خودش خوابید و آریو داشت سرش رو تکون میداد ک بخوابه.

دلم میسوزه براشون توی این مواقع ، و سریع میرم شیر میدم ک بخوابن.

رضا نسکافه درست کرد و با ویفرهای ک من دوست دارم و خریده بود آورد دور سفره نشستیم خوردیم.

یه پفک هم توی خریداش بود ک اونم نصفشو خوردیم بقیه رو گذاشتیم برای فردا.

محمد تا ۲سال و نیمگی تی وی ندیده بود.

پفک و اینا رو تا ۴ سالگی نخورده بود.

نوشابه ک اصلا هنوز نخورده و دوست نداره.

تا قبل از بارداری دوقلو ها تغذیه امون ب شدت سالم بود.

اگر دوستی میخواست بیاد خونمون ک بدون سس نمیتونست غذا بخوره با خودش میاورد.

دیگه کم کم شل کردیم مراعات ها رو.

این دوقلو ها چی میخوان بشن خدا میدونه.

با محمد کارتون دیدیم.نینجاها ، پهلوون پوریا و ....

بعد کانال ها رو ک عوض کردم ب فیلم جابز برخوردم.

چون‌کتاب زندگی نامشو قبلا خونده بودم، برام جالب بود و فیلمشو دیدیم.

انقدر تعریف کردم ک رضا هم راغب شد اومد روی مبل کنارمون و اونم دید.

آریو هشت و نیم خوابید.اما قبلش باز گریه کرد.باز گریپ میکسچر دادم.

زور ب دلش میشینه.

علی ولی نخوابید.رضا هم گذاشتش روی پا نخوابید.

رضا با فروشنده و پیک اُکالا دوست شده ، قرار شد بار گوشت و مرغشون ک رسید زنگ بزنه.

زنگ زد و رضا تلفنی سفارش داد.

بعد پشیمون شدم.گفتم کاش دیرتر سفارش میدادی مامان و زنداداشم باشن برای کمک در بسته بندی و شستن.

با آرد برنج جدید فرنی درست کردم.دکتر گفت گلاب نریزم .حذفش کردم.

ب بچه ها فرنی دادم.کمی باهاشون بازی کردیم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

آریو بیدار شد ، جدیدا تا بیدار میشه گریه میکنه.عادت بدی پیدا کرده.

گویا کمی سرما هم خورده دو سه باری سرفه کرد.

منتظرم برادرم برسه ، ویزیتش کنه .و اگر لازمه شنبه ببرمش دکتر متخصص.

موقع فیلم دیدن آریو بغل من بود و علی بغل باباش.

آریو ب سختی آروم میشد  و یه بخش هایی از فیلم رو نشنیدم از گریه اش.

به سختی با بازی و اسباب بازی روی پا خوابش کردم.قبل از ۱۱ خوابید.

علی شیر خورد ولی نخوابید.تا ۱۲ ک بالاخره خوابش ببره ، بچه بغل کمی ب کارام رسیدم و جا بجایی کردم.

امروز گاهی درد توی کمر و پاهام میومد و میرفت .

کمرم انگار قالب تهی میکرد.

محمد امروز بارها اومد و گفت ک حوصله ام سر رفته.هر بار هم ک کاری بهش میگفتم نمیکرد.

کلی وسیله و اسباب بازی باز آورد توی نشیمن.

باز شکلات آب کرد تا بستنی درست کنه.

کمکش کردم و گفتم بقیشو بذار بعد از ناهار ، وقتی بچه ها خوابیدن.

اما سر خود رفت مواد بستنی یخی رو ریخت توی لیوان یکبار مصرف .

وقتی میره بذاره فریزر ریخته بود زیر گوشت و بسته های مغز استخوان و .....

بهش گفتم ب حرفم گوش ندادی ، اینجوری شد.

باید بری پاکشون کنی.

بچه ها ک شیر خوردن بلند شدم دیدم ک دستمال رو چپونده توی فریزر و روی مواد شیرین سفید رنگ .ولی پاک‌نکرده و بخشیش یخ زده.فریزر رو تمیز کردم.

بعد رفته بطری خالی آب رو برداشته و با مایع ظرف شویی کلی کف توش درست کرده.بعد هم اومده روی میز چوبی شروع کرده از این ظرف ب اون ظرف کردن ِ کف.

با شیشه شیر ، آب روی سر بچه ها و خودش ریخته و موهاشون رو سیخ سیخی کرده.

عاقبت ک بهش تذکر دادم بطری کف رو رفته انداخته توی حمام

ساعت ۱۱ شب ب باباش میگه بیا بریم حمام، وقتی رضا دست رد ب سینه اش زده و گفته وقت خوابه ، گفته بیا از مزیت های حمام واست بگم .در نهایت قرار شد اول باباش از مزایای خواب بگه تا بعد.


یکی از بارهایی ک محمد گیر داده بود ک حوصله اش سر رفته ، رضا اون رو ب جارو زدن و ظرف شستن دعوت کرد.

گفت جارو ک زدم و اومد توی آشپزخونه و ب من میگه ظرف کثیف کجاست من بشورم!

ب شوخی بهش گفتم من همه رو شستم .

چون دوست ندارم زن بگیری؟!

(باباش براش مراحل تکامل تا بزرگ شدن رو اینجوری توصیف کرده ک باید یه سری کارها بکنه تا قوی و عاقل بشه و نهایتا بشه مثل باباش بتونه بچه داشته باشه و ....)

اصرار ب باباش ک بیا چند تا ظرف رو کثیف کنیم تا بعدش بشوریم.

بهش میگم حالا زنگ نگیری چی میشه؟ من دوست ندارم از پیشم بری و ....

مبگه اگر شما منو نداشتین چ میکردین؟

احساساتی شدم گفتم می مردیم.

گفت منم نمیخوام بمیرم! اگر زن نگیرم کی برام بچه بیاره؟ اگر بچه نداشته باشم ، می میرم!

دیگه با استدلالش قانعمون کرد و قرار شد یک سری ظرف های بعدی رو بدیم بشوره.

ب رضا میگم انقد این چیزا رو بهش نگو.عادت میکنه.

شب قبل از خواب محمد یه کوچولو با گوشی من کار کرد و بعد قصه حضرت ابراهیم رو گفتم و خوابید.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای چقد سخت ول کن خواهر بیکاری ارد برنج ازبیرون بگیر

آخه برنجا از خودمونه.میخوام از اینا باشه.سال های قبل مادربزرگ شوهرم برامون درست میکرد میفرستاد.اینبار روم نشد بگم.ولی یه جوری غیر مستقیم ب مادرشوهرم میگم ، برامون بفرستن بالاخره.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

چقدر خوبه زندگی رو سخت نمیگیری و هر شخص دیگ ای بود کم میاورد و افسرده میشد و از اون بهتر اینه ک از الآن به فکر تربیت بچه ها هستی و شوهرت کمکت میکنه.....عزیزم پسر من یازده ماهشه و زیادی وابسته به شیرم شده و لب به غذا نمی زنه و اگ بخوره خیلی کم و یه وعده....پیشنهادی داری،؟

دانش آموخته طب سنتی🥰
خدا قوت😗. چرا دکتر گفت تو فرنی گلاب نریزی ؟

نمیدونم.گفت یک سال ب بالا.

شیر هم همینطور. شیرینیش هم شکر یا نبات ترجیحا نباید ریخت .مگر یه کوچولو.  ولی کره اوکیه.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792