سرگذشت عاشقانه و منوهمسرم!برما چه گذشت تامزدوج شدیم😍

@dorrindorrin

بعد از ۳ سال بحث و جدل علمی، ملیتی و عقیدتی نمیدونم بعد از کی و از سر چه چیزی کم کم جای تمام حالات و احساساتی که نسبت بهم داشت رو احترام گرفت... خیلی عجیب بود یه روز صدام کرد بعد کلاس و گفت از سال دیگه با شما کلاس ندارم و شروع کرد از اینکه دانشجوی خیلی خوبی بودم صحبت کردن و اینکه با وجود همه بحث ها ولی خیلی برای من احترام قائل هستش و ... 😅

بعد از چند وقت که یه جا استخدام شدم داشتن جای هر کس رو مشخص میکردن که در کمال تعحب من اومد تو و گفت ببینم لیست رو؟! فلانی و فلانی و لیلا  تو تیم من باشن... بعد از جلسه دویدم پیشش و گفتم استاد من نمیدونستم شما هم اینجا هستین خوشحالم دوباره میبینمتون! گفت پس فکر کردی کی ضمانتت رو کرده؟ گفتم فکر میکردم پروفسور × کرده باشن... ممنونم ازتون. یه نگاه جدی انداخت بهم و گفت من اینجا از دانشگاه سختگیر ترم! گفتم من آمادم... لبخندی زد و رفت...🤔😊

فکر کنم ۱ سالی گذشته بود که کم کم محبت کردنای یواشکی و علنیش شروع شد... البته من که کلا تو این فازا نبودم دوستام میگفتن.😅🤷🏻‍♀️ اگرم چیزی رو متوجه میشدم خودم و میزدم به اون راه... مثلا در برابر بقیه ازم دفاع میکرد. یا بطور عجیبی هر وقت من پیشش بودم سعی میکرد مهربون باشه و با حوصله و...😎

یبار یه ینده خدایی که خواستگارم بود و ۲۰۰ بار پیچونده بودمش قرار بود بهم زنگ بزنه... مامانم گفته بود پسر مردم رو نپیچون اگه نمی خوای بگو نمی خوام ولی یبار بزار زنگ بزنه حرف بزنه تهش بگو نمیخوام ازدواج کنم... خلاصه با یکی از دوستام نشسته بودیم تو حیاط هی داشتم براش غر میزدم و می گفتم تو حرف بزن بگو لیلا نمی خواد... میگفت بابا من زبان شما رو بلد نیستم چی بگم🤦🏻‍♀️... بعد گفت یه فکری دارم رفت و دیدم با علی اومد خلاصه همه دوست دارن منم دوست دارم رفته بود حرفامون رو گفته  بود بهش😑🤐 .. تا دوستم بیاد طرف یبار زنگ زد و من بر نداشتم... برای بار دوم که زنگ زد یهو علی اومد جلو گفت گوشی رو بده به من

من گفتم نه استاد خودم حلش میکنم ولی من لجباز تر از اون اون لجباز تر از من گوشی رو قاپید و برداشت گفت بله؟(این یه تیکه مکالمه به انگلیسی بود و اگه سوال براتون شده از کجا فهمیدم طرف چی میگه چون بعد ازدواج زیر زبون علی رو کشیدم بیرون😝)

ط(طرف):شما؟

ع(علی): علی فلانی هستم!شما؟

ط:اون گوشی خانم لیلا فلانی هست؟

ع:بله؟

ط:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟

ع: استادشون هستم و ناراصی که شما وقت لیلا رو گرفتین و نمی گذارین به کارش برسه

ط: میخوام با خودشون صحبت کنم؟

ع: لیلا نمیخواد باشما حرف بزنه!

ط: به استادش چه ربطی داره؟

(علی رفت دور تر وایساد)

ع: به عنوان همسر آینده لیلا میگم دیگه زنگ نزنید!

ط: لیلا ازدواج نکرده؟نامزد کردین؟

ع:خانوم فلانی! نه هنوز

ط: دوست ...؟

ع: اگه کمی میشناختیش میفهمیدی اهل اینچیزا نیست! من  خواستگاری هستم که زورم خیلی زیاد! دیگه هیچوقت زنگ نزن!