همه چی دست به دست هم داده زندگیم درست نشه،شوهرمم که خیانت کرده میگه نمیخاد باهام زندگی کنه...دنیای برعکس...
کسی هم بزرگواری میکنه میره باهاشون حرف میزنه صفصته میکنن مخصوصا شوهرم و خراب میکنن...بخاطر بچم نمیدونم چیکار کنم...چجوری بذارمش پیش خانواده شوهرم...
خسته شدم ...سپردم بخدا ولی هیچی هیچ نقطه امیدی نمیبینم...
طلاق برام مهم نیس...بچم مهمه که نخاستم باایندش بازی کنم...خاستم ببخشمش ولی اون میگه من آبروشو بردمو دست پیش گرفته پس نیافته...
از بلاتکلیفی خسته شدم...
ازینکه اگه اینکارو نمیکردم ،اونکارو نمیکردم به اینجا کشیده نمیشد خسته شدم...
شوهرم که عین خیالشم نیس...از خداشه مسولیت گردن نگیره...پولم نداره مهریه بده...
نمیدونم خدا داره دیگه چطوری امتحانم میکنه...دوروز دنیای بی ارزش همش غصه بود برام.