بچه ها بخداااااا راس میگم بعد هی نگید دروغو فلان نمیدونم چرا یه عده خودشون دروغگوهستن فکرمیکنن هرکی صحبت میکنه داره دروغ میگه...
حالا بگذریم
تازه دیپلم گرفته بودمو تو خونه بودم یروز دختر خالم زنگ زد گفت میای پیشم من تنهام مامانم اینا رفتن روستا چون چهلم دختر عمومه... دوستان دختر عموی دختر خالم ۱ماه بوده عروسی کرده بود ک مادرشوهرش مریض میشه این میره عیادتش تنها میره ک تو راه تصادف میکنه و میمیره... من رفتم خونشون و داشتیم درموردش حرف میزدیم دختر خالم گفت خیلی دلم براش میسوزه بیچاره تازه ۱۹سالش بود تازه ازدواج کرده بود چه ارزوهایی ک نداشت من گفتم چه بهتر ک تو جوونی مرد بابا بیشتر میموند بیشتر گناه میکرد یهو دیدم یه هاله ی کوتاهه خاکستری از تو دیواری ک بهش تکیه دادم در اومد دختر خالم روبروم بود رفت تو دیواری ک اون بهش تکیه داده بود خیلی ترسیدم خود به خود اشکم میومد دختر خالم گفت چرا گریه میکنی من تابخودم اومدم بدو رفتم بیرون از حیاط بدون شالو کفشو هیچی دخترخالمم بدو پشت سرم اومد در حیاطم بسته شد...خلاصه تو کوچه وایسادیم بهش گفتم ک اینجوری شده خیلی ترسیدیم گفت بذار دختر همسایمونو صدا کنم بیاد پیشمون نترسیم رفتیم در زدیم اومد گفتیم بیا پیشمون به داداش کوچیکتم بگو بره بالای در درو باز کنه ااااقا حالا ما لخت تو کوچه و اینقد ترسیده بودیم ازونجایی ک ۲تا پسر خاله مجرد داشتم نگو خانوم رفتا اااارایش عرووس بخدا سایه هم زده بود لنزم گداشته بود بعد نیم ساعت اومد بیرون...