2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۶۴)

496 بازدید | 8 پست

صبح زود قبل از رفتن رضا از توی آشپزخونه صدا میومد.

حدس میزدم رضا داره صبحانه آش میخوره و بعد رفته سراغ شستن ظرفا.

بعدا دیدم برنج هم خیس داده بود.

دوباره خوابم برد.

۹و نیم بیدار شدن. همه با هم.

تو این فاصله هر کدوم رو شیر دادم تا بیشتر بخوابن. اینبار آریو مدام دمر میشد توی خواب و من توی اوج خواب مدام برعکسش میکردم.


صدای کلید انداختن‌اومد ، باباشون اومده بود.

نون خریده بود .صبحانه خورد و یک‌کم کار داشت انجام داد و رفت.

برای ما هم صبحانه رو  آورد کنار جامون.

محمد تا ده وول خورد.نه صبحانه خورد نه دستشویی رفت.فقط با بچه ها بازی کرد.ده کلاس شروع شد و با سختی و غر و لوند توش شرکت کرد.

ولی چون ویس باید میدادن راحت بود.

میومد یه ویس میداد و میرفت.

صبحانه بچه ها رو آوروم.

آریو باز بدخورد، علی  کمی بهتر .

این وسط محمد هم کلاس ول میکرد و میرفت.

همزمان ۳ تا رو داشتم صبحانه میدادم.

محمد بی برنامه تی وی رو روشن کرد.ولی با مخالفت من ک روبرو شد ، اول صداش رو قطع کرد و کم کم خاموش کرد.

آریو باز مثل دیروز نق داشت.همه چی رو میبره توی دهنش.

میخواد توی بغل بشینه یا باااش بزای کنیم.

هر چی هست ، وقتی حواسشو پرت میکنیم بهتره .

امروز وقتی علی رو شیر میدادم ، آروم‌کف پاش رو ناز میکردم آروم میشد.

بعد از انجام فعالیت های اسم فامیلی ،

چند تا کار برگ گذاشت معلم محمد ، ازش پرسیدم.همه رو انجام داد ولی فرصت اینکه روی تصویر جواب ها رو خط بکشیم نداشتم.

بعد هم یه نقاشی خواست معلمشون، و محمد اون رو بعد از پایان کلاس کشید.

ساعت نزدیک ۳ رضا اومد.

قبلش سر یک چیز بیخود محمد سر و صدا کرد و همون موقع داشت داد و بیداد میکرد سر من ، باباش ک اومد داخل دعواش کرد و گفت برو توی اتاقت.

جزیمه شد بخاطر رفتارش.

بعد هم رفت توی اتاق باهاش کلی حرف زد و  روی میز وایت بردش کلی سرمشق ازش خواست ک با حروف پیدا کنه.

در اصل جریمه اش این بود ک امروز تی وی نبینه.

از قبل هم بهش گفته بود وسایلش ک توی اقصا نقاط خونه پخشه رو ببره تو اتاقش .

حالا ک محمد میگفت حوصله ام سر میره ، باباش یادآوریش کرد ک ببره وسایلشو.

رضا بعد رفت آشپزخونه یه سر ب غذاها زد.

زعفرون رم کرده ای ک از نذری پزونش مونده بود رو روی برنج داده بود و در زودپز رو محکم کرده بود.

من آریو رو آروم میکردم.

باهاش بازی میکردم، قلقلکش میدادم.

وسایل دستش میدادم و ....

از صبح خدا رو شکر بیشتر نوبتی خوابیدن.وگرنه از عهده هردوشون با نق بر نمی اومدم.

آریو ک خوب غذا نمیخوره ، علی هم قبلا بهتر میخورد.ولی بازم بدک‌نیست.

رضا صدا زد برای ناهار و برای خودش کشید و مشغول شد.

علی خواب بود.با آریو رفتم سر میز.محمد هم بالاخره اومد.

فرنی گرم کردم و گذاشتم توی پستونک میوه خوری و دهن آریو گذاشتم.

بعد دادمش ب باباش تا غذا بکشم برای خودمو محمد و باز گرفتمش.

۳تا پستونک پر خورد.

البته به یقه لباسشم رفت مقداریش.

یک بشقاب بیشتر نتونستم بخورم.

علی بیدار شد و رفتم پیشش .یک کمی باهاش بازی کردم و بهش ناهار دادم .

محمد دعوتم کرد ب اتاقش و رفتم بازی هاش رو دیدم.

آریو ب سختی خوابید.

جدیدا روی پا هم خوب نمی مونه.

صبح مامان زنگ زد ک بلیط میخوان و چون برادرم کشیکه من زحمتش رو بکشم.

کلی سرچ کردم و دست آخر زنگ زدم راه آهن و از مسئول خرید بلیط ، بلیط گرفتم.

برای ۱ شنبه آینده.۴ نفر.

مامان زنگ زد ک بپرسه چیا میخوایم تا بیارن با خودشون.یه سری وسایلی ک اونجا داشتیم و یه سری ویایل جدید ک بخرن.


۵ و نیم عصر بود. رضا خواب بود.آریو رو هم تازه خواب کرده بودم و روی پام بود هنوز.

محمد رفت و کاغذ و فوم های رنگیش رو آورد و شروع کرد کنار ما ب درست کردن کاردستی .

از خواب داشتم می مردم.

علی رو شیر دادم تا بخوابه.

آریو رو گذاشتم زمین.علی ک خمار بود رو گذاشتم روی پا تا بخوابه.

خودمم چرت زدم.تا خوابید.بعد کنارشون خوابیدم.

محمد صدام زد ک باهاش کاردستی درست کنم.

گفتم درست کنه بعد باهم باهاشون بازی کنیم.

داشت شخصیت های کارتون اژدهاسواران ناجی رو درست میکرد.

خیلی هم از عهده اش بر اومده بود.

خمار خواب بودم.

ازش خواهش کردم لاهام حرف نزنه تا بخوابم.

فکر کنم نیم ساعت شایدم ۴۰ دقیقه خوابیدم.

آریو بیدار شد.شیرش دادم ک بخوابم بتونم بیشتر بخوابم.اما کمی خوابید و لاجرم بیدار شدم.

علی هنوز خواب بود.محمد روی نشیمن کاردستی هاش رو چیده بود.رفت خونه سازی بیاره تا صحنه بازی رو بسازه..

من و آریو هم روی مبل کنارش نشستیم.

آریو باز کمی نشست ولی شروع ب گریه کرد.ب سختی آرومش کردم.

علی بیدار شد.

رفتم یک گلابی پوست کندم ، نصف کردم و براشون آوردم.

کنار علی نشستم و برای هردو گلابی ها رو نگه داشتم.

چند دقیقه ای خیلی خوب خوردن.

بعد آریو یهو زد زیر گریه و اصلا آروم‌نشد.

آخر هم دلیلش رو نفهمیدم.

مجبور شدم بلند بشم.علی هنوز میخواست بخوره ، اونم زد زیر گریه.

رضا بیدار شده بود.از صدای تلفنی صحبت کردنش با پدرش فهمیدم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

صداش زدم.اومد علی رو گرفت و از توی آشپزخونه گلابیش رو آورد واونم شروع کرد بخوردن.

محمد بیشتر وقتش توی اتاقش بود.

آریو باز خوابید و من و باباش و علی رفتیم توی اتاق دا اش بزرگه یک کم باهاش بازی کنیم.

شام علی رو هم بردم اونجا بهش دادم.یک کمی خورد.

بعد علی رو گذاشتم کنار محمد ک داشت روی زمین با لگوهای چوبیش یه شهر رو میساخت و رفتم بیرون.

رضا هم توی آشپزخونه بود و داشت ظرف ها رو میشست.

یک کم ناهار برا خودم گرم کردم و بقیه غذا ها رو ب ظرف های کوچکتر منتقل کردم و رضا قابلمه ها رو شست.

من غذا خوردم و رضا قهوه و شیر و ویفر.

فرنی بچه ها تموم شده بود.براشون درست‌کردم.ولی انگار رقیق شد یک‌کم.

برنج برای ‌آرد کردن شستم و گذاشتم خشک بشه.

برای فردا ناهار هم برنج شستم.

از یه جایی ب بعد صدای محمد دراومد ک بیاین کمک و با علی نصفی از کارهامو انجام دادم.

بعد علی ک حسابی خسته شد و خمیازه کشیدنش شروع شد ، شیر دادم و خوابید.

ساعت ۹ بود.

کمی قبلش آریو بیدار شد و رضا گذاشتش روی پاش ، همینطور ک داشت با گوشیش کار میکرد.

شاید نیم ساعت بیدار بود.هر چی گفتم ب من ندادش و انقد تکون داد تا باز خوابید.

براش فرنی ک خنک شده بود آوردم تا رضا بهش بده.اما خوابش برد و دیگه فرنیش موند.

ساعت ده هردو خواب بودن.

توی این فاصله رضا کلی محمد رو نصیحت کرد تا تقریبا کل وسایلش رو از نشیمن و پذیرایی جمع کرد.

بعد گفت جارو دستی بگیر و جارو کن😅😎🙄

از این جارو کوچیکا داشتیم.

بهش دادم ، اول که سوارش شد و گفت من جادوگرم و بعد از کلی بازی و شوخی  شروع کرد جارو کردن.

رضا اصرار ک‌من یادش بدم.

اون مشغول جارو بود ک من نماز خوندم و رفتم توی آشپزخونه.

بطری های آب رو پرکردم.چند تکه ظرف شستم.

مشغول بودم ک محمد اومد داخل، اول اصرار ک بستنی هایی ک درست کردم بخور.

بعد گفت ظرف ها چقدره میخوام بشورم.

گفتم برای چی؟ حالا بذار فردا .گفت چون میخوام برسم ب مرحله زن گرفتن.

خنده ام گرفته بود اما نمیخواستم جلوش بخندم.

میگفت بابا گفته تا بزرگ شدن کلی مرحله باید طی کنم.یکیش یادگرفتن  جارو زدن بود.بعدیش ظرف شستن و ....

باید همه رو برم تا بزرگ بشم و زن بگیرم.

گفتم حالا نمیشه تو این کار ها رو نکنی زن هم نگیری؟

میگفت نمیشه اینجوری ، کوچیک میمونم.

اینا مراحل رشده.

داشتم براش دسر درست میکردم.

گفتم خوب کمکم کن ظرف بیار تا برات دسر بکشم توش.

کاسه ها رو آورد و غیبش زد.

رفت پیش باباش.

از قبل تر کِ بچه ها خواب بودن تاریکی زده بودم.

دسرها رو گذاشتم توی یخچال ک خنک بشه.

ظهر یک ماشین لباس و ملحفه شسته و پهن کرده بود.

اونایی ک خشک شده بودن جمع کردم.

محمد طاقت نیاورد و رفت دو تا ظرف دسر خورد.

بعد رفت پیش باباش ک قصه گوش بده.

علی یک بار نق زد شیر دادم و خوابید.

ساعت شد ۱۱.دوقلو ها خواب بودن.در اصل ساعت خوابشون رو انداخته بودیم جلو.

ب رضا گفتم محمد رو نگه دار تا بخوابه و نیاد بیرون.

اما بعد از تموم شدن داستانشون اومد بیرون.

گفت میخوام بازی کنم‌.

ده دقیقه وقت دادم و رفتیم توی اتاقش.

با لگوهاش یه خونه ساخت.

من مدام ب بچه ها سر میزدم.

آخرین بار آریو داشت بیدار میشد.پیشش موندم و شیرش دادم تا بخوابم.

چند دقیقه بعد محمد لامپ اتاقش رو خاموش کرد و دوید پیشم.

آریو ک خوابید ، بغلش کردم و یک کم خاطره گفتم تا بخوابه‌.

رضا هنوز بیداره و داریم با هم چت میکنیم.

محمد اصرار داره ک قسمت دوم قصه اژدهایی ک میخواد ب زمان قبل برگرده رو بگم.

الانم داره قسمت اولشو ک‌باباش براش گفته ، برام‌میگه.تا من یاد بگیرم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

آخ ک اونجایی ک گفتی داشتم برا خواب میمردم چققققققققده باهات همدردی کردم...

نیکمهرم تیر میاد خداوند ازمامادران شیر ب شیر بچه دار میپرسدجوانی ات در چ راهی صرف شد؟ج ما!درراه شیردرست کردن.پوشک عوض کردن.پی پی شستن!  خوب.گلدونه خانم مهرگان خانم هم دنیااومد.دست خانم دکتراحمدیان پوردردنکنه.خ زحمتشون دادیم.دخترداشتن حس بینظیریه.من ازاول عمرم تاحالا عاشق دختربودم وهستم امانمیدونم چرارادمهررو انگاربیشتردوست دارم خداروشکر ک خداجنسمون روجورکردومنولایق مادری دخترهم دونست.مهرگانم.عزیزدل مامان وبابا.خوش اومدی تودلم.منوباباوداداش رادمهرمنتظرتیم.بوس بوس من.انشاالله دامن همه منتظرازودسبزبشه.ازهمه کسایی ک برام دعاکردن سپاسگذارم.خواهرااگه میشه برام صلوات بفرستیدعددبارداریم پایینه.دعاکنیدخدابهم بچه دوم هم ببخشه دعاهای شمامعجزه اس.خداروشکر خدانورچشممون روصحیح وسالم دادبهمون.دعاکنید ببخشه بهمون پسرمون رو.واینکه سالم و صالح وخوش قدم وخوش روزی وعاقبت بخیر باشه.خدایادعای مادردر حق فرزند گیراس.توروبحق همین ماه رمضان کاری کن ک پسرم دستگیروچاره سازباشه برامردم.قدم توراه اصلاح امورمردم برداره.آمین امروز۱۸آذر۹۸سرصبحی ی لگد محکم زدی ب مامان(قربون مشت و لگدهات بشم.بعدش گفتم پسرمامان یکی دیگه ام بزنه مامان ببینه.یکی دیگه ام زدی ومامان ازرودلش احساس کرد ضربه ات رو.بازگفتم یکی دیگه ام بزن دیگه نزدی.بنظرتون رییس کیه؟مامان یانی نی؟  

 والا من با دوتا بچه از شما استراحتم کمتره از شش صبح تا دو سه شب بیدارم هر روز جارو برقی یچشستن لباس رسیدگی به کمدا غذا و غیره تازه شاغلم هستم

خدايا  اين عزّت  است كه بنده تو باشم، و برايم اين افتخار كافى است كه تو پروردگار من باشى

 والا من با دوتا بچه از شما استراحتم کمتره از شش صبح تا دو سه شب بیدارم هر روز جارو برقی یچشستن ...

خدا بهتون صبر بده.خیلی سخته.

من الان مشکلم بیشتر شیر دادن همزمان ب دو تا نوزاده ک‌بدنم رو بی جون کرده.

ولی آره.کار خونه زیاد نمیکنم.

انقدر دوست دادم هر روز جارو بزنم.ولی نمیشه.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
خدا بهتون صبر بده.خیلی سخته. من الان مشکلم بیشتر شیر دادن همزمان ب دو تا نوزاده ک‌بدنم رو بی جون کر ...

بله البته دوقلو داشتن واقعا سخته خدا کمکت کنه من عوضش با این که شاغلم اونم کار پر استرس و هشت ساعته شوهرم کنک نمیکنه دلش بخاد ظرفی بشوره اگر نه همه وی با خودمه باز خوبه شوهرت کمک میکنه من فقط در روز چن بار خونه جم میکنم بماند ظرفو غیره

خدايا  اين عزّت  است كه بنده تو باشم، و برايم اين افتخار كافى است كه تو پروردگار من باشى

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792