داستانش طولانی خانمی خلاصشو میگم اقاهه ساعت فروش بوده خونشونه شیراز از تهران داشته بر میگشته تو راه همه خواب بودن یهو اتوبوس یک تصادف وحشتناک میکنه که معلوم نیس چند نفرشون به رحمت خدا میره این اقا رو امبولانس که میره به خانوادش اطلاع میدن که به رحمت خدا رفته این اقا رو میبرن غسلش میکنن دو رو روز یا سه روز تو سرد خانه بود خودش همه چیوی زاده داشته میدیده هر چی اتفاق میوفتاده رو تو این فاصله دخترش رو در ظاهر و سن سال حضرت رقیه میدیده که دستشو گرفته بوده تو یه سبزه زار بعد اون دختر یه لیوان شربت خنک بهش میده میگه باید بخوری وقتی این اقا اون شربت رو میخوره میبینخ صدای لا اله الله میاد و صدای شیون گریه یهو با صدای اروم میخاد بگه من زندم وقتی تابوت رو مزارن زمین یهو دخترشو صدا میزنه چشاشو باز میکنه همه به وحشت میوفتن خانوادش غش میکنه ومیانـرم لباس تنش میدن میبرنش خونه این قصیه رو برا همه تعریف میکنه
خانما من خییییییلی خلاصه گفتم اگه از زبون خودش بشنوین گریتون میگیره
راستی اون دخترش رووخیییییییلی بیشتر از همه دختراش دوست داشت عکسشو قاب کرده بود و روزی صد بار میبوسیدش دخترشم کوچیک بود