2777
2789

جدا از داستان کرونا اینا

این چن روز تعطیلات میخواستیم بریم شهرستان یکی از داداشای همسرم زنگ زد و گفت واسه جمعه می خایم جوجه بزنیم (خاله و دایی اینام هستن )و بریم باغ شما هم میاین (دنگی دونگی) همسرم گفت اره میایم رفتیم شهرستان و و بعد روز جمعه ساعتای ده اینا همسرم رفته خونه باباش اینا دیده همه خوابن و  خبری از بیرون رفتن نیست و برگشته اومد پیش من - بعدازظهرش رفتیم یه سر بهشون بزنیم دیدم در و باز نمی کنن و خونه کسی نیست 

همسرم زنگ زد به داداشش گفت باغ هستیم بیاین اینجا ما هم فکر کردیم تازه رفتن ما هم رفتیم دیدیم برنج و جوجه و اینا رو خوردن و به ما چیزی نگفتن  تنها واکنش داداشش این بوده ا یادمون رفت بهت زنگ بزنیم همین- بحث شکم و جوجه نیستاا

خیلی حرص می خورم که چرا ما رفتیم پیششون کاشکی اصلن نمی رفتیم باغ

اینم بگم دیروز هم برگشتیم و برای خداحافظی نرفتیم اونجا وسطای راه دایی همسرم  زنگ زد کی می خای برگردی من باهات بیام همسرم گفت ما راه افتادیم تو جاده ایم.- اینجا بود که شوهرم گفت واسه یاعلی گفتن ما رو فراموش نمی کنن موقع بخور بخور و تفریح و حال ما رو فراموش می کنن

بعد دلم خیلی به حال خودم و همسرم و بچم سوخت واقعن 

جدا از هر چیزی خیلی برام سواله که چرا باباش انقد باید بی توجه باشه واسه عروسش سر سفره نباشه زنگ می زنه بیا سفره پهنه که سریع از خونه خواهرش که نزدیک خونشونه بیاد که شام سرد نشه واسش ولی واسه پسر خودش... چه طوری از گلوش پایین رفت 

انشاله به حرمت این روزها جواب دل شکسته ما رو خدا ازشون بگیره دیروز چقد دمق بودیم تو برگشت 

این یه نمونه از بی احترامیهاشونه

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من اولین تجربم خیلی بد بود عروسا رو کتک میزدن با هرچی گیرشون میومد

یه عروس داشت خالشون با چوب میزدنش زیرزمین

با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت...با هرچه رود نام تو را می توان سرود...بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را...با چشم های روشن تو می توان گشود

ای بابا ازین تاپیکت میزنید ما مجردا دلمون میخواد تا ابد مجرد بمونیم 

امیدوارم بتونم با جون و دل کمک کنم و در زمینه ای که میدونم نظر بدم و راهنمایی کنم و از خدا همینو برای خودم میخوام امیدوارم اینجا 

من از این ناراحتم که شوهرم همش پیش خانوادشه همه ی فکر و ذکرش با اوناس دنبال کارای اوناس خودمون هیچی اصن انگاری نباید ازدواج میکرده الانم باهاش قهرم چون دیگه تحمل این وضعو ندارم ولمون نمیکنن زندگی کنیم

من اولین تجربم خیلی بد بود عروسا رو کتک میزدن با هرچی گیرشون میومد یه عروس داشت خالشون با چوب میزدن ...

الهی دستشون بشکنه با چه امیدی لباس سفید پوشیده اومده خونه شوهر

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز