جدا از داستان کرونا اینا
این چن روز تعطیلات میخواستیم بریم شهرستان یکی از داداشای همسرم زنگ زد و گفت واسه جمعه می خایم جوجه بزنیم (خاله و دایی اینام هستن )و بریم باغ شما هم میاین (دنگی دونگی) همسرم گفت اره میایم رفتیم شهرستان و و بعد روز جمعه ساعتای ده اینا همسرم رفته خونه باباش اینا دیده همه خوابن و خبری از بیرون رفتن نیست و برگشته اومد پیش من - بعدازظهرش رفتیم یه سر بهشون بزنیم دیدم در و باز نمی کنن و خونه کسی نیست
همسرم زنگ زد به داداشش گفت باغ هستیم بیاین اینجا ما هم فکر کردیم تازه رفتن ما هم رفتیم دیدیم برنج و جوجه و اینا رو خوردن و به ما چیزی نگفتن تنها واکنش داداشش این بوده ا یادمون رفت بهت زنگ بزنیم همین- بحث شکم و جوجه نیستاا
خیلی حرص می خورم که چرا ما رفتیم پیششون کاشکی اصلن نمی رفتیم باغ
اینم بگم دیروز هم برگشتیم و برای خداحافظی نرفتیم اونجا وسطای راه دایی همسرم زنگ زد کی می خای برگردی من باهات بیام همسرم گفت ما راه افتادیم تو جاده ایم.- اینجا بود که شوهرم گفت واسه یاعلی گفتن ما رو فراموش نمی کنن موقع بخور بخور و تفریح و حال ما رو فراموش می کنن
بعد دلم خیلی به حال خودم و همسرم و بچم سوخت واقعن
جدا از هر چیزی خیلی برام سواله که چرا باباش انقد باید بی توجه باشه واسه عروسش سر سفره نباشه زنگ می زنه بیا سفره پهنه که سریع از خونه خواهرش که نزدیک خونشونه بیاد که شام سرد نشه واسش ولی واسه پسر خودش... چه طوری از گلوش پایین رفت
انشاله به حرمت این روزها جواب دل شکسته ما رو خدا ازشون بگیره دیروز چقد دمق بودیم تو برگشت
این یه نمونه از بی احترامیهاشونه